مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی شاعر و نویسندهٔ بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. تخلص او "سعدی" است که از نام اتابک مظفرالدین سعد پسر ابوبکر پسر سعد پسر زنگی گرفته شده است. وی احتمالاً بین سالهای ۶۰۰ تا ۶۱۵ هجری قمری زاده شده است.آنچه که مسلم است این است که خانوادهی وی خانوادهای مذهبی و اهل دین و دانش بودهاند، چنانکه خود میگوید: همه قبیلهی من عالمان دین بودند / مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
خواجه شمسالدین محمد شیرازی متخلص به "حافظ"، غزلسرای بزرگ و از خداوندان شعر و ادب پارسی است. وی حدود سال ۷۲۶ هجری قمری در شیراز متولد شد. علوم و فنون را در محفل درس استادان زمان فراگرفت و در علوم ادبی عصر پایهای رفیع یافت. خاصه در علوم فقهی و الهی تأمل بسیار کرد و قرآن را با چهارده روایت مختلف از بر داشت. "گوته" دانشمند بزرگ و شاعر و سخنور مشهور آلمانی دیوان شرقی خود را به نام او و با کسب الهام از افکار وی تدوین کرد.
صادق هدایت در یک خانواده اشرافی زاده شد. وی فرزند اعتضاد الملک رئیس مدرسه نظامی و از نوادگان رضا قلی خان هدایت معروف، صاحب مجمع الفصحا بود. خانواده هدایت همگی از تحصیلات عالی برخوردار بودند. برخی از آنها در اروپا تحصیل کرده بودند و در جریان انقلاب مشروطه و تدوین قانون اساسی تاثیر به سزایی داشتند.
زندگی نامه فردوسی: حکیم 《ابوالقاسم فردوسی》سخنسرای نامی ایران و سرایندهٔ شاهنامه حماسهٔ ملی ایرانیان.نام و آوازه فردوسی در همه جای جهان شناخته و ستوده شده است کنیه وی بوالقاسم و تخلص و شهرتش فردوسی است.در سال ۳۲۹ قمری برابر با ۳۱۹ خورشیدی، در دهکده ی پاژ طوس (خراسان)به دنیا آمد.
زندگینامه
مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. وی در ششم ربع الاول سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد. پدر وی بهاءالدین که از علما و صوفیان بزرگ زمان خود بود. مولانا بعد از فوت پدر تحت تعلیمات برهانالدین محقق ترمذی قرار گرفت.
از سام،پسر نریمان،پسری پدید آمد که به نشان موهای سپیدش،او رازال نامیدند، اما سام او را نپذیرفت و او را در کوه البرز نهاد وسیمرغ او را یافت و پروراند. پس از چندی سام در خوابی پهلوانی را دید که از وجود زال در البرزکوه، مژده میداد و این خواب دو بار تکرار شد؛ بنابراین سام به البرز رفت و سیمرغ، زال را به او داد. زال از جانب سام پادشاه سیستان شد و شیفتهٔ رودابه دختر مهرابکابلی شد، اما چون مهراب از نژاد ضحاک بود، زال به شویی با دخترش تن نمیداد تا این که موبدان به زال و منوچهر مژده دادند که از رودابه پهلوانی زاده خواهدشد؛ بنابراین زال، رودابه را به زنی گرفت و از این پیوند، رستم زادهشد. زایش رستم با رنج بسیاری همراه بود و سیمرغ دستور میدهد که پهلوی رودابه را شکافته و رستم را از شکم او بیرون بیاورند.
شاهنامه فردوسی بزرگترین کتاب به زبان پارسی است که در همه جای جهان مورد توجه قرار گرفته و حافظ راستین سنتهای ملی و شناسنامه قوم ایرانی است. از نظرمحتوا و درونمایه و بخش بندی،شاهنامه رزمنامهای گسترده و فراگیر و یکی از بزرگترین شاهکارهای ادبی جهان است که در برگیرندهٔ اسطورهها، رخدادها و تاریخ ایران از آغاز تا حمله اعراب به ایران در سدهٔ هفتم است. شاهنامه به سه دوره: ۱_اساطیری(از عهد کیومرث تا پادشاهی فریدون) ۲_پهلوانی(از قیام کاوه آهنگر تا مرگ رستم) ۳_تاریخی(از پادشاهی بهمن و ظهوراسکندر تا فتح ایران توسط اعراب) و به چهار بخش: ۱_پیشدادیان(کیومرث تا طهماسپ) ۲_کیانیان(کیقباد تا اسکندر) ۳_اشکانیان(اشک تا اردوان بزرگ) ۴_ساسانیان(اردشیر تا یزدگرد شهریار) تقسیم بندی میشود.
زندگینامه
مهدی اخوان ثالث (۱۰ اسفند ۱۳۰۷ مشهد - ۴ شهریور ۱۳۶۹ تهران)،شاعر پرآوازه و موسیقیپژوه ایرانی بود. نام و تخلص وی در اشعارش م. امید بود. اشعار او زمینهٔ اجتماعی دارند و گاه حوادث زندگی مردم را به تصویر کشیدهاست؛ همچنین دارای لحن حماسی آمیخته با صلابت و سنگینی شعر خراسانی و نیز در بردارندهٔ ترکیبات نو و تازه است. اخوان ثالث در شعر کلاسیک فارسی توانا بود و در ادامه به شعر نوگرایید. از وی اشعاری در هر دو سبک به جای ماندهاست. همچنین او آشنا به نوازندگی تار و مقامهای موسیقایی بود. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در دبستانها و دبیرستانهای مشهد به پایان برد، و از هنرستان صنعتی همین شهر فارغ التحصیل شده پس از فراغ از تحصیل و دو سال اقامت در زادگاه خود، در سال ۱۳۲۷ شمسی وارد تهران شد و به خدمت وزارت فرهنگ درآمد .
زندگی آرام است، مثل آرامش یک خواب بلند. زندگی شیرین است، مثل شیرینی یک روز قشنگ. زندگی رویایی است، مثل رویای یک کودک ناز. زندگی زیبایی است، مثل زیبایی یک غنچه ی باز. زندگی تک تک این ساعتهاست، زندگی چرخش این عقربه هاست، زندگی راز دل مادر من. زندگی پینه ی دست پدر است، زندگی مثل زمان در گذر است
زندگینامه:
سهراب سپهری شاعر و نقاش معاصر ایران در ۱۵ مهر ماه ۱۳۰۷ در کاشان پا به عرصه حیات گذشت و در ۱۳ اردیبهشت ۱۳۵۹ در تهران درگذشت. وی پس از طی تحصیلات شش ساله ابتدایی در دبستان خیام کاشان (۱۳۱۹) و متوسطه در دبیرستان پهلوی کاشان (خرداد ۱۳۲۲) و به پایان رساندن دوره ی دو ساله ی دانشسرای مقدماتی پسران (خرداد ۱۳۲۴)، در آذر ۱۳۲۵ به استخدام اداره ی فرهنگ کاشان در آمد. در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره ی دبیرستان خود را دریافت نمود. سپس به تهران آمد و در دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران در آمد که پس از هشت ماه کار استعفا کرد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعه ی شعر نیمایی خود را به نام «مرگ رنگ» انتشار داد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و به دریافت نشان درجه ی اول علمی نیز نایل آمد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعه ی اشعار خود را با عنوان «زندگی خواب ها» منتشر کرد. آنگاه به تأسیس کارگاه نقاشی همت گماشت. در آذر ۱۳۳۳ در اداره ی کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزه ها شروع به کار کرد و در ضمن در هنرستان های هنرهای زیبا نیز به تدریس می پرداخت. در مهر ۱۳۳۴ ترجمه ی اشعار ژاپنی از وی در مجله ی «سخن» به چاپ رسید. در مرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس و لندن رفت. ضمناً در مدرسه ی هنرهای زیبای پاریس در رشته ی لیتوگرافی نام نویسی نمود. وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاه ها به معرض نمایش گذاشت. حضور در نمایشگاه های نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت. وی سفرهای دیگری به کشورهای جهان نمود.
زندگینامه
میرزا محمد علی صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان (و به روایتی در تبریز) زاده شد. در جوانی مانند اکثر شعرای آن زمان به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد. در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به کشمیر رفت و از آنجا به ایران بازگشت و به منصب ملکالشعرایی شاه عباس ثانی درآمد. در زمان پیری در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عدهای از ارباب هنر گرد او جمع میشدند. وی در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و در همین محل (باغ تکیه) در کنار زایندهرود به خاک سپرده شد.
گزیده هایی از حکایات سعدی
یکی دوستی را که زمانها ندیده بود گفت کجایی که مشتاق بودهام گفت مشتاقی به که ملولی
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آن که سیر بینند
خالی نباشد
به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی
مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد
****
ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همیخواند. صاحب دلی برو بگذشت. گفت ترا مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همیدهی؟ گفت: از بهر خدای میخوانم. گفت از بهر خدا مخوان.
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی
****
یکی را از حکما شنیدم که میگفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است، مگر آن کس که چون دیگری در سخن باشد، همچنان ناتمام گفته، سخن آغاز کند.
سخن را سر است اى خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش
****
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت ای پدر فرمان تراست، نگویم ولکن خواهم مرا بر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی انده ِ خویش با دشمنان
که لا حول گویند شادی کنان
****
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمیشد مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزّوجل علی الدوام گفتی پرسیدندش که شکر چه میگویی گفت شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی.
گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
تا نگویی که در آن دم غم جانم باشد
گویم از بنده مسکین چه گنه صادر شد
کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
****
زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت کنند
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کین ره که تو میروی به ترکستان است
گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید، گفت نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید.
تا چه خواهی ن ای معذور
روز درماندگی به سیم دغل
****
منجّمی به خانه درآمد ، یکی مرد غریبه را دید که با زن او نشسته است . فریاد و فغان کرد و دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب به :پا خاست. حکیمی که در حال گذر بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانی چیست
که ندانی که در سرایت کیست ؟
****
ی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه انداخت تا محروم نشود.
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ
****
توانگر زادهاي را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچهاي مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت زرین درو بکار برده به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگهاي گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.
خر که کمتر نهند بروی بار
بدون شک آسوده تر کند رفتار
مرد درویش که بار ظلم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید
وان که در دولت ودر نعمت و سهولت زیست
مردنش زین همه ی شک نیست که دشوار آید
به همه ی حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید
****
جوانی خردمند از فنون فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر چندان که در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی باری پدرش گفت اي پسر تو نیز انچه دانی بگوی گفت: ترسم که بپرسند از انچه ندانم و شرمساری برم.
نشنیدی که صوفیی میکوفت
زیر نعلین خویش میخی چند؟
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند
****
حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همتتر در جهان دیدهاي یا شنیدهاي؟ گفت: بلی یک روز چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را و خود به گوشه صحرا به حاجتی بیرون رفتم. خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتم: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند؟ گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد
من وی را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
****
خلاصه داستان
داشآکل لوطی مشهور شیرازی است که خصلتهای جوانمردانهاش او را محبوب مردم ضعیف و بیپناه شهر کردهاست. اما کاکارستم که گردنکلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده، به شدت از او نفرت دارد و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از او انتقام بگیرد. در همین حین، حاجی صمد -از مالکان شیراز- می میرد، و داش آکل را وصی خود قرار میدهد. داش آکل، با اینکه آزادی خود را از همه چیز بیشتر دوست دارد، به ناچار این وظیفه دشوار را به گردن میگیرد. او با دیدن مرجان، دختر چهارده سالهٔ حاجی صمد، به وی دل میبازد. اما اظهار عشق به مرجان را خلاف رویهٔ جوانمردی و عمل به وظیفهٔ خود میداند. در نتیجه، این راز را در دل نگه میدارد. در عوض، طوطیای میخرد، و درد دلش را به او میگوید. از آن پس، داش آکل، قرق کردن سرِ گذر و درگیری با سایر لوطیها و اوباش را ترک میکند و اوقات خود را صرف رسیدگی به اموال حاجی و خانوادهٔ او میکند. بر این منوال، هفت سال میگذرد تا اینکه برای مرجان، خواستگاری پیدا میشود. داش آکل به عنوان آخرین وظیفهٔ خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم میکند و او را به خانهٔ بخت میفرستد. همان شب، در حال نشستن داش آکل در میدانگاهی محله -در حالی که مست است- کاکارستم سر میرسد. با داش آکل یکی به دو میکند و در نهایت با او گلاویز میشود؛ و سرانجام، با قمه، زخمیاش میکند. فردای آن روز، وقتی پسر بزرگ حاجی صمد بر بالین داش آکل میآید، او طوطیاش را به وی می سپارد و کمی بعد، میمیرد. عصر همان روز، مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته است و به آن نگاه میکند، که ناگهان طوطی با لحن داشی "خراشیدهای" میگوید: «مرجان. تو مرا کشتی. به کی بگویم. مرجان. عشق تو. مرا کشت.»
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
معنی و شرح مختصر شعر:
بزرگ علوی(۱۳۷۵_۱۲۸۲ش)
سید مجتبی بزرگ علوی در بهمن ماه ۱۲۸۲ در تهران به دنیا آمد. پدر او حاج سید ابوالحسن و پدر بزرگش حاج سید محمد صراف نماینده ی نخستین دوره مجلس شورای ملی بود. پدر بزرگ علوی از اعضای حزب دمکرات ایران بود که این حزب به گواه تاریخ از بدو تشکیل در آغاز مشروطه با نفوذ بیگانگان یعنی انگلیس و روس که در آن زمان چشم طمع به ایران دوخته بودند، مقابله می کرد. بزرگ علوی از دوستان نزدیک هدایت و یکی از اعصای معروف به "ربعه" بود.
او در یک خانواده تجارت پیشه به دنیا آمد و بعد برای تحصیل به آلمان رفت و دوره ی دبیرستان و بخشی از تحصیلات دانشگاهی خود را در آنجا به پایان رساند. آنگاه به ایران بازگشت و به گروه مارکسیستی معروف به "پنجاه و سه نفر" پیوست. تمامی اعضای این گروه در سال ۱۳۱۶ دستگیر و زندانی شدند. در همین دوران زندانی بود که وی کتاب معروف "پنجاه و سه نفر" و" ورق پاره های زندان" را به رشته ی تحریر درآورد.
مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول
بشنو از نی چون حکایت میکند/ از جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند/ در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق/ تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم/ جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من/ از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست/ لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست/ لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد/ هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد/ جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید/ پردههااش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید/ همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند/ قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست/ مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد/ روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست/ تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد/ هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام/ پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر /چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای /چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد/ تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد/ او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما/ ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما/ ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد/ کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا/ طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی/ همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا/ بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت/ نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پردهای/ زنده معشوقست و عاشق مردهای
چون نباشد عشق را پروای او/ او چو مرغی ماند بیپر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس/ چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود/ آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست/ زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
معنی و شرح مختصری از شعر:
داستان پادشاهی کیومرث:
《بخش اول》:
داستان شاهنامه با پادشاهی کیومرث آغاز می شود که در حدود سی سال پادشاهی کرد. او پادشاه خوبی بود و همه دد و دام و جانوران و هرچه در گیتی بود مطیع اوامر او بودند.
او اولین انسان و اولین پادشاه در شاهنامه است که هیچگاه قدرت و عظمت و شهرتش مثل "جمشید" و "فریدون" نشد و مانند آنها بر سر زبانها نیفتاد اما از این نظر که اولین انسان شاهنامه و اولین پادشاه بوده دارای اهمیت است. کیومرث همچنین به زندگی مردم نظم داد.
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش بر آمد به کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
کیومرث انسان درستکاری بود و نه تنها انسان ها بلکه جانوران هم از سراسر ایران به سوی او آمدند. او نخستین کسی بود که رسم فرمانروایی و تاج و تخت آورد. آن زمان که فروردین آغاز شد و فصل بهار آمد کیومرث هم فرمانروایی خود را آغاز کرد 30 سال حکومت کرد. او هیچ دشمنی به جز شیطان نداشت. شیطان به کیومرث حسادت می کرد و فرزندان زیادی هم داشت. به این نتیجه رسید که یکی از فرزندانش که مثل گرگ قوی و شجاع بود را به جنگ کیومرث بفرستد.
شیطان سپاهی از دیوها و جادوگرها برای فرزندش درست کرد. کیومرث هم پسرش سیامک را که خیلی دوستش داشت و از جداییش هم خیلی می ترسید آماده جنگیدن با دیو سیاهی که فرزند شیطان بود کرد.
پسر بد مر او را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود
کیومرث را دل بدو زنده بود
به گیتی نبودش کسی دشمنا
مگر بدکنش ریمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
زندگینامه:
فریدون مُشیری (۲۱ سپتامبر ۱۹۲۶، تهران - ۲۴ اکتبر ۲۰۰۰) شاعر، رومهنگار، ناقد و موسیقیدان ایرانی بود. وی در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران خیابان ایران(خیابان عین الدوله) به دنیا آمد. سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید. خود او دربارهٔ این مجموعه میگوید: «چهارپارههایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و محمد زهریبودند که به همین سبک شعر میگفتند و همه شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته بیاعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ وفردوسی را خوانده بودیم، در مورد آنها بحث میکردیم و بر آن تکیه میکردیم.»
زندگی خوابها نام دومین کتاب از هشت کتاب (مجموعه اشعار)سهراب سپهری است، که چاپ اول آن در سال ۱۳۳۲ منتشر شد.
کتاب زندگی خوابها شامل اشعار زیر است:
خواب تلخ
فانوس خیس
جهنم سرگردان
یادبود
پرده
گل کاشی
مرز گمشده
پاداش
لولوی شیشهها
لحظه گمشده
باغی در صدا
مرغ افسانه
نیلوفر
برخورد
سفر
بی پاسخ
*************
شعر خواب تلخ:
مرغ مهتاب مي خواند
ابري در اتاقم ميگريد
گلهاي چشم پشيماني مي شكفد
درتابوت پنجره ام پيكر مشرق مي لولد
مغرب جان مي كند
مي ميرد
گياه نارنجي خورشيد
در مرداب اتاقم مي رويدكم كم
بيدارم
نپنداريم درخواب
سايه شاخه اي بشكسته
آهسته خوابم كرد
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهاي چشم پشيماني را پر پر مي كنم.
سخت میخواهم که در آغوش تنگ آرم تو را
هر قدر افشردهای دل را، بیفشارم تو را
عمرها شد تا کمندِ آه را چین میکنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم تو را
از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن، روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود، نگذارم تو را
میشود نیلوفری از برگ گل، اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم تو را؟
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم تو را
ناشنیدن میشود مهر دهانم، بی سخن
گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم تو را
از رهایی هر زمان، بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم تو را
ای که میپرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی؟
خویشتن را کرده ام گم، تا طلبکارم تو را
از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسوده ای داری، چه آزارم تو را؟
******
روزی حاتم را پرسیدند که :«هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
گفت: «بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعهای از آن خوش آمد، بخوردم.»
گفتم : «والله این بسی خوش بود.»
حاتم ادامه داد: «غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را میکشت و آن موضع را می پخت و پیش من میآورد و من از این موضوع آگاهی نداشتم.
چون بیرون آمدم که سوار شوم، دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟»
گفتند: «وی همه گوسفندان خود را بکشت.»
وی را ملامت کردم که: «چرا چنین کردی؟»
گفت: «سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟»
پس حاتم را پرسیدند که: «تو در مقابله آن چه دادی؟»
گفت: «سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.»
گفتند: «پس تو کریمتر از او باشی!»
گفت: «هیهات! وی هر چه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری، اندکی بیش ندادم.»
*****
اول دفتر به نام ایزد دانا/ صانع پروردگار حی توانا
اکبر و اعظم خدای عالم و آدم/ صورت خوب آفرید و سیرت زیبا
از در بخشندگی و بنده نوازی/ مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا
قسمت خود میخورند منعم و درویش/ روزی خود میبرند پشه و عنقا
حاجت موری به علم غیب بداند/ در بن چاهی به زیر صخره صما
جانور از نطفه میکند شکر از نی/ برگتر از چوب خشک و چشمه ز خارا
شربت نوش آفرید از مگس نحل/ نخل تناور کند ز دانه خرما
از همگان بینیاز و بر همه مشفق/ از همه عالم نهان و بر همه پیدا
پرتو نور سرادقات جلالش/ از عظمت ماورای فکرت دانا
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش/ حمد و ثنا میکند که موی بر اعضا
هر که نداند سپاس نعمت امروز/ حیف خورد بر نصیب رحمت فردا
بارخدایا مهیمنی و مدبر/ وز همه عیبی مقدسی و مبرا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن/ با همه ان عالم بالا
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت/ ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
****
معنی و شرح مختصر شعر:
گیلهمرد، روستایی گیلانی مبارزی است که به جنبش دهقانی میپیوندد و پس از هجوم مأموران و کشته شدن زنش به جنگل پناه میبرد.
شرح ماجرای سه مرد است، گیله مرد و دو محافظ او، که وی را به فومن میبرند و داستان در همین حرکت و اقامت در قهوهخانه نزدیک مقصد به تدریج باز میشود. دو مأمور تفنگ به دست در میان غرش باد و باران، گیله مرد را، که یک دهقان شورشی است، به فومن میبرند تا تحویل پاسگاه دهند.
گيله مرد در طول راه در فکر رهايي و فرار است. محمد ولي (مأمور اول) با توهين و رجز خواني به دنبال گيله مرد حرکت مي کند. مأمور دوم، بلوچ ساده اي است که پيشاپيش گيله مرد راه مي رود و او هم در فکر فرار از اين نوع زندگي است. يک منزل مانده به پاسگاه، در قهوه خانه اي فرود مي رود و او هم در فکر فرار از غرور و اطمينان به پيروزي، رازي را که همواره با وحشت پنهان داشته بود، براي گيله مرد فاش مي کند که قاتل صغري، زن گيله مرد، که صداي جيغش هيچ وقت آنها را راحت نمي گذارد، خود اوست. در اين حين مأمور بلوچ، که چشم طمع به تنها اندوخته ي گيله مرد، پنجاه تومن پول همراه دارد حاضر مي شود در ازاي آن تفنگ را به گيله مرد بدهد. گيله مرد تفنگ را مي گيرد بعد از غلبه بر قاتل زن خود تحت تأثير التماس و گريه هاي او و احساسات انسان دوستانه ي خود قرار مي گيرد و از کشتن مأمور منصرف مي شود. وقتي با لباس محمد ولي مي خواهد فرار را آغاز کند، با گلوله هاي مأمور بلوچ کشته مي شود.
عناصر داستانی:
"فریدون مشیری" شاعر دلاویزترین شعر جهان
فریدون مشیری سرودن شعر را از پانزده سالگی آغاز کرد. پدر و مادرش هر دو اهل کتاب و مطالعه بودند و مادرش گاهی شعر هم می گفت.
قالب اشعارش در آن زمان غزل بود. غزل هایی عاشقانه و به قول خودش از آن اشعار، دیوانکی درست کرده بود.
به ابیاتی از غزلی که که در شانزده سالگی گفته بود توجه کنید :
بیا که تیر نگاهت هنوز در پر ماست
گواه ما پر خونین و دیده تر ماست
دلی که رام محبت نمی شود دل تست
سری که در ره مهر و وفا رود سر ماست
به پادشاهی عالم نظر نیندازیم
گدای درگه عشقیم و عشق افسر ماست
انگيزه سرودن اين شعر واقعه شهريور ۱۳۲۰ بوده است.
از اواخر دهه بیست شمسی رفته رفته اشعار فریدون مشیری در کنار شعرای بنام آن روز ایران در رومه ها به چاپ می رسید. پیشینه ی دوستی فریدون مشیری با شعرایی چون استاد محمد حسین شهریار، نادر نادر پور و هوشنگ ابتهاج نیز به همین سال ها بازمی گردد.
در سال ۱۳۳۲ مسئول صفحه ادبی مجله روشنفکر شد. در همین زمان بود که اشعارش در مجله ی سخن هم به چاپ می رسید. فریدون بعدها تایید و تشویق دکتر خانلری، مدیر مجله ی سخن و دکتر رحیم مصطفوی مدیر، مجله ی روشنفکر از عوامل موثر پیشرفت و موفقیت خود در کار شعر و ادبیات عنوان کرد.
او در ۱۳۳۴ نخستین دفتر شعرش را با نام "تشنه طوفان" در ۲۸ سالگی با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی منتشر کرد که نیمی از آن اشعار کلاسیک و نیم دیگر شعر نو بود.
اما شاید بتوان گفت که تفاوت عمده ی شعر نوی فریدون با دیگران در آن بود که قابل فهم برای همه بود. خود او دربارهٔ این مجموعه می گوید: «چهارپارههایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه) سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر میگفتند و همه شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته بیاعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آن ها بحث میکردیم و بر آن تکیه میکردیم. »
معروفترین اثر فریدون مشیری شعر «کوچه » نام دارد که در اردیبهشت ۱۳۳۹در مجله "روشنفکر" چاپ شد. این شعر از زیباترین و عاشقانه ترین شعرهای نو زبان فارسی است.
با توجه به علاقه ای که فریدون مشیری به عرفان و تصوف ایرانی داشت، مجموعه ای از ۱۰۰ ماجرا منسوب به شیخ ابو سعید ابوالخیر را با عنوان « یکسو نگریستن و یکسان نگریستن » و با مقدمه ای به قلم دکتر جواد نوربخش در اوایل دهه ۱۳۴۰ منتشر کرد.
فریدون مشیری در سال ۱۳۳۵ دومین دفتر شعرش را با عنوان "گناه دریا" منتشر کرد که بازتاب زیادی در میان مردم داشت. اما این ایام دیری نپایید.
عبدالحمید آیتی نویسنده و نظریه پرداز انتقاد تندی از اشعار و سبک فریدون مشیری کرد که شاعر احساساتی را سخت دل آزرده ساخت و موجب شد که تا پنج سال هیچ اثری چاپ نکند.
پس از پنج سال در ۱۳۴۰ فریدون مشیری سومین دفتر شعرش را تحت عنوان "ابر" به چاپ رسانید.
شعر کوچه فریدون در این زمان شهرت باور نکردنی یافت و به زودی بر سر زبان ها افتاد. این دفتر به چاپ های بعدی نیز رسید و این شعر موجب شد که عنوان اثر به "ابر و کوچه" تغییر پیدا کند. پس از هفت سال که از چاپ موفقیت آمیز ابر و کوچه می گذشت مشیری در سال ۱۳۴۷ دفتر "بهار را باور کن" را به چاپ رساند و بعد کتاب های "مروارید مهر" در سال ۱۳۵۵ و "از خاموشی" را در سال ۱۳۵۷ را به چاپ رساند.
فریدون مشیری در سال های دهه پنجاه به عضویت شورای موسیقی و شعر رادیو در آمده بود و سرگرم کار در این در این حوزه بود.
او توجه خاصی به موسیقی ایرانی داشت و به همین دلیل عضویت شورای موسیقی و شعر رادیو را پذیرفته بود. از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۷ در کنار افرادی چون هوشنگ ابتهاج، سیمین بهبهانی و عماد خراسانی سهمی بسزا در پیوند دادن شعر با موسیقی و غنی ساختن برنامه ی گل های تازه رادیو ایران آن سال ها داشت.
فریدون مشیری در سال های بعد ازانقلاب اسلامی و به دلیل بازنشستگی و فراغت از مشاغل اداری و دولتی بیشتر به شعر و ادبیات پرداخت و توانست اثراتی بدیع و جاودان خلق کند. در ده سال آخر عمرش آن قدر پر کار شده بود که از مجموع دوازده دفتر چاپ شده از وی شش دفتر مربوط به ده سال آخر عمر پر بارش است که از آن جمله :
از دیار آشتی، آه باران، با پنج سخن سرا، لحظه ها و احساس، آواز آن پرنده غمگین و تا صبح تابناک اهورایی است
(برفستان)*
درباره ی شعر مهدی اخوان ثالث:
دوران شاعری اخوان را مىتوان به سه دوره تقسیم كرد:
دوره اول :
دورهای كه از نوجوانى آغاز مىشود و با انتشار ارغنون پایان مىپذیرد. در این دوره اخوان زیر تأثیر شاعران مكتب خراسانى است، و توانایى خود را در سرودن شعر به شیوههای كهن مىآزماید. غزلهای نخستین اخوان، متأثر از شعرشهریار و سرشار از شور و احساس است . با اینهمه، چون ابتدا توفیق چندانى در غزل سرایى نیافت، به قصیدهپردازی روی آورد.
نظر منتقدان دربارة این قصاید متفاوت است. برخى برآنند كه این قصاید در عین تقلید از گذشتگان، نشان از استقلال و قدرت خلاقیت وی دارد و برخى دیگر ابیات این قصاید را دارای «مضامینى معمولى و سطحى» و فاقد «استواری و سنگینى قصاید خوب فارسى» دانستهاند. همچنین اخوان در این دوره چنانكه خود نیز مىگوید، با مكتب نیمایى مخالف بود، اما اندك اندك شناخت او نسبت به شیوة نیمایى بیشتر شد و آن مخالفتها به طرفداری و پیروی از این روش انجامید . اخوان خود از این تحول به كنایه چنین یاد كرده است: «من كوشیدهام از راه میان بری از خراسان به مازندران بروم» .
دوره دوم:
دوره اصلى شعر اخوان است و اوج آن را در كتابزمستان مىبینیم. این دوره با طبع آزماییهایى در قالب چارپاره آغاز مىشود و تا كتابهای دوزخ اما سرد و زندگى مىگوید ادامه مىیابد. اخوان پس از شناخت شیوة نیمایى، ابتدا به شكستن اوزان عروضى و طرح مضامین و موضوعات نو پرداخت و سپس با حفظ صلابت و استواری زبان شعر قدیم خراسانى و درآمیختن آن با تحولاتى كه مكتب نیمایى پدید آورده بود، شعر جدید فارسى را متحول ساخت و سبكى خاص خویش ایجاد كرد.
دوره سوم:
دوره بازگشت به گذشته است.
اخوان با انتشار ترا ای كهن بوم و بر دوست دارم، گرایش دوباره خود را به قالبهای سنتى شعر فارسى نشان داد. این كتاب را مىتوان ادامه ارغنون به شمار آورد. دراین مجموعه ناهماهنگیهای آشكاری دیده مىشود. شاعر گاه به زبان ساده و روانِ ایرج میرزا نزدیك مىشود و گاه به شیوه پرصلابت شاعران خراسان روی مىآورد.
استعمال واژههای مهجور و اسامى خاص در این اشعار آن قدر فراوان است كه شاعر ذیل بسیاری از صفحات را به توضیح آنها اختصاص داده است. با اینهمه، بیتهای زیبایى نیز در مجموعه این اشعار به چشم مىخورد .
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمدهای مرحبا
قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا
بر سر خشمست هنوز آن حریف
یا سخنی میرود اندر رضا
از در صلح آمدهای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا
آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا
هر سحر از عشق دمی میزنم
روز دگر میشنوم برملا
قصه دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا
گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا
معنی غزل:
نقد داستان انتری که لوطی اش مرده بود از صادق چوبک:
انتري كه لوطيش مرده بود داستان میمونی است به نام مخمل که يك روز صبح لوطي خويش را که لوطی جهان نام دارد، مرده ميبيند و خويش را آزاد مييابد و شاد از اين آزادي نسبی در حاليكه هنوز زنجير در گردنش سنگيني ميكند (زنجیر به معنای اینکه کسی واقعا در این دنیا آزاد نیست) در بيابان به دنبال مكانی براي آسايش و آرامش می گردد و در راه خويش به گل هایی می رسد كه چوپان آن يك پسر بچه است كه مخمل حركات و حالات او را شبيه خود می بيند و اين چيزيست كه در مخمل ايجاد آرامش می کند (یک آرامش کذایی یک اشتباه از روی تشابه که خیلی از ما در زندگی دچارش شدهایم) اما اين آرامش ديري نمی پايد. پسرك با چوبي كه در دست دارد به سر مخمل میكوبد و باعث ميشود كه مخمل به او حمله كند و در حاليكه پسرك را به سختی مجروح كرده از آنجا می گريزد (نمادی از سو تفاهمات و اشتباهات و نزاع دیرینه بشر در اثر بد فهمیدن و بد فهمیده شدن) داستان این میمون، داستانی است كه تمام مسائل در آن وجود دارد همه آن چیزی که از توهم آزادی انسان در این دنیا دارد. قصهی مخمل پایان باز اما دردناکی دارد
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال خود
آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
معنی و شرح مختصر غزل:
صادق چوبک(۱۳۷۷_۱۲۹۵)
در بوشهر زاده شد. پدرش تاجر بود، اما به دنبال شغل پدر نرفت و به کتاب روی آورد. در بوشهر و شیراز درس خواند و دوره کالج آمریکایی تهران را هم گذراند. در سال ۱۳۱۶ به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. و همچنین سالها در شرکت نفت ایران در تهران کار کرد.
در آثار قلمی او رنگ و بوی جنوب به خوبی پیداست. او را هنرمندی صادق و سخت کوش و غیرتمند دانسته اند.
اولین مجموعه داستانش را با نام «خیمه شب بازی» در سال ۱۳۲۴ منتشر کرد.در داستان های اولیه اش(خیمه شب بازی، چرا دریا طوفانی شد)، بیشتر به توصیف مناظر و نمایش روحیه ی افراد و بیان روابط شخصیت ها با یکدیگر پرداخته میشود و روی هم رفته بدیع و پر کشش است. در مجموعه ی "چرا دریا طوفانی شد"، خلاقیت هنری چوبک شکفته میشود.
رمان پر ماجرای "تنگسیر" که شهرت نویسنده ی آن را به اوج رسانید، بر اساس یک واقعه ی تاریخی بنا شده و خاطره ی مردی را باز می گوید که برای گرفتن حق خود سلاح به دست میگیرد. شاید چوبک خواسته است در این داستان،سرمشقی برای دلاوری بدهد و به مردم تنگسیر(اهالی تنگستان) بگوید که در برابر ستم هرگز نباید سر خم کنند.
داستان بلند دیگر چوبک "سنگ صبور" نام دارد که وقایع آن در سال ۱۳۱۳ ش، در یک خانه ی پر مستاجر واقع در شیراز میگذرد. اصل تنهایی، نه تنهایی فردی، بلکه تنهایی تمام شخصیت ها موضوع و مضمون اساسی سنگ صبور است.
دو مجموعه ی "چراغ آخر" و "روز اول قبر" در برگیرنده ی داستان های کوتاه دیگری است که به تازگی و نیرومندی داستان های اولیه او نیستند.
داستان پادشاهی کیومرث:
《بخش دوم》
از سیامک پسری به نام "هوشنگ" باقی مانده بود،که در نزد پدربزرگ خود (کیومرث) مقام و منزلتی بالا داشت .
پسری که تمام وجودش هوش و فرهنگ بود و کیومرث مثل یک وزیر با او در همه امور مشاوره می کرد.
خجسته سیامک یکی پور داشت
که نزد نیا جاه دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر
نیا پروریده مر او را به بر
نیایش به جای پدر داشتی
جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
همه گفتنی ها بدو باز گفت
همه رازها برگشاد از نهفت
وقتی کیومرث تصمیم گرفت با دیو بجنگد، چون خودش پیر شده بود، هوشنگ را صدا کردو در مورد جنگ با اهریمن و انتقام سیامک با او صحبت کرد و هوشنگ را مامور جنگ قرار داد و به او گفت:
ترا بود باید همی پیشرو
که من رفتنی ام تو سالار نو
"زمستان" دومین مجموعه شعر چاپ شده از سوی اخوان ثالث است.
کتاب زمستان در اواسط دهه سی شمسی منتشر شد، و از شاخصترین کتابهای شعر نو نیمائی در این دهه بهشمار میرود.
این کتاب بود که مهدی اخوان ثالث را شناساند و نشان داد که چهره شاعری او به هیچ یک از شاعران دیگر شبیه نیست.
شعرهای موفق این مجموعه عبارتند از:
اندوه
برای دخترکم لاله و آقای مینا
لحظه دیدار
باغ من
آواز کَرَک
چاووشی
زمستان
اندیشههای ادبی خاص صائب:
《بخش اول》معنی بیگانه:
صائب در دیوان خود بیش از همۀ شاعران آن روزگار و حتی از دیگر شاعران فارسی دربارۀ "معنی بیگانه" سخن گفته، به گونهای که "معنی بیگانه" به یک اصطلاح کلیدی در نظریۀ شعری وی بدل شده است.
اصطلاح «معنی بیگانه» در دیوان وی مترادفهایی دارد از جمله:
معنی برجسته، معنی پیچیده، معنی نازک، معنی دورگرد، معنی بلند، فکر غریب، حسن غریب،فکر دور، خیال باریک و فکر نازک.
معنی بیگانه از ارکان نظریۀ شعری صائب است. او شرط آشنایی با طرز تازۀ خود را درک معنی بیگانه میشمارد:
هر کس به ذوق معنی بیگانه آشناست/صائب به طرز تازه ما آشنا شود
صائب طرز معنیگرای خود را از سبک یارانی که در تلاش برای یافتن الفاظ تازهاند جدا کرده و در پی معنی بیگانه است:
یاران تلاش تازگی لفظ میکنند/صائب تلاش معنی بیگانه میکند
معنی بیگانه برای صائب لذتی وصف ناپذیر دارد. لذتي که او از معني بيگانه مييابد آشنا از دیدن آشنا در شهر غريب نمییابد.
"معنی بیگانه سخن را آشنا میسازد" و تنها آشنای صائب در این عالم خاکی پر وحشت همین معنی بیگانه است.
چه بهشتي است که در عالم پر وحشت نيست/آشنايي به جز از معني بيگانه مرا
گزیده هایی از حکایات عبید زاکانی :
خورجین شخصی را یدند واموال او که درون خورجین بود، بر باد رفت.
مردمان بگفتند: سوره یاسین بخوان که باخواندن آن مال پیدا بشود؛ مال باخته بگفت: کل قرآن به یکجا درون خورجینم بود
*****
گویند روزی ی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من مال او هستم، نه دین!
اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
*****
مردی حجاج را گفت : دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی
گفت : اگر خوابت راست باشد در آن جهان، بیداد بیش از این جهان باشد.
*****
《عشق و مولانا 》
گزیده ای از اوصاف عشق در بیان مولانا:
عرفا معتقدند که اصل همه محبت ها حضرت حق است و از اوست که محبت در همه هستي جاري و ساري مي شود. عشق، راز آفرينش و چاشني حيات و خميرمايه تصوف و سرمنشاء کارهاي خطير درعالم و اساس شور و شوق و وجد و نهايت حال عارف است که با رسيدن به کمال، به فنا در ذات معشوق و وحدت عشق و عاشق و معشوق منتهي مي شود.
عشق وديعه اي الهي است که در وجود انسان نهاده شده و با ذات و فطرت وي عجين گشته و انسان پيوسته به دنبال معبود و معشوق حقيقي بوده است.
مولانا مي گويد: ناف ما بر مهر او ببريده اند/عشق او در جان ما کاريده اند
او به سبب سوز عشقي که در دل دارد پله پله مقامات را تا فنا پشت سر مي نهد تا به ملاقات معشوق حقيقي نايل آيد.
عشقي که مولانا از آن صحبت مي کند عشق حقيقي و راستين است نه عشق هاي رنگين که عاقبت به ننگ انجامد.
مولوی میگوید که عشق به هیچ روی اسیر تعریفهای عقلانی نمیشود. چون عشق وصف خداست، و عقل از وصفش قاصر است. در واقع عشق وصل است، نه وصف. برای اینکه بدانیم عشق چه است و چه نیست، باید عاشق شویم.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق آیم خجل مانم از آن
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت/ شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
گرچه تفسیر زبان روشنگر است/ لیک عشق بیزبان زان خوشتر است
آفتاب آمد دلیل آفتاب/ گر دلیلت باید از وی رو متاب
عشق در نزد مولوی دارای اهمیتی بس عظیم است. بهطوری که بدون مبالغه میتوان ادعا کرد که تمام آثار و اشعار او حول محور عشق میچرخد؛ بنابراین جایگاهی که عشق در نزد او دارد، چیز عجیبی نیست؛ چون او بدون عشق همه چیز را بیفایده میداند.
عمر که بی عشق رفت/ هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق/ در دل و جانش پذیر
عشق چو بگشاد رخت/سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد/ هر نفس از شاخ پیر
داستان پادشاهی هوشنگ:《۳ بخش》
هوشنگ در شاهنامه، پسر سیامک و نوهٔ کیومرث است که انتقام قتل سیامک را از اهریمن میگیرد و پس از کیومرث به پادشاهی جهان میرسد.
فردوسی هوشنگ را برگرفته از هوش و فرهنگ می داند و در این باره می گوید:
گرانمایه را نام هوشنگ بود/تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
او در جای جای شاهنامه از هوشنگ با صفات انصاف و عدالت و تدبیر و هوش و بخشندگی یاد میکند.
جهاندار هوشنگ با رای و داد/به جای نیا تاج بر سر نهاد
بگشت از برش چرخ سالی چهل/پر از هوش مغز و پر از رای دل
وزان پس جهان یکسر آباد کرد/همه روی گیتی پر از داد کرد
یافتن آتش و برپایی جشن سده را در شاهنامه و اسطورههای ایرانی به او نسبت میدهند. او مردم زمان خود را با آبیاری و صنعت و جداکردن آهن و سنگ و ساختن ابزارِ آهنی آشنا ساخت و به ایشان کشاورزی آموخت.
در شاهنامه؛ آشپزی، پختن نان و گلهداری از آموزههای او برای مردم به شمار میرود. پیدایشِ جشن سده نیز به هوشنگ نسبت داده میشود.
او نخستین شاهی بود که اهورامزدا آتش را به وی شناسانید. همچنین نخستین استخراجگرِ آهن، نخستین آهنگر و نخستین قربانی کننده است.
بر پایهٔ گفتههای شاهنامه، وی نقشِ زیادی در یکجا نشینیِ مردم و گسترشِ شهرنشینی داشته است.
گزیده ای از اشعار عاشقانه صائب تبریزی:
به ساغر نقل کرد از خم، شراب آهسته آهسته
برآمد از پسِ کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست، ویرانی است معمارش
دلِ بی عشق، میگردد خراب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیریها
که از دل میبرد یاد شباب آهسته آهسته
دلی نگذاشت در من وعدههای پوچ او صائب
شکست این کشتی از موجِ سراب آهسته آهسته
**********
این خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است
این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است
پای شکسته سنگ ره ما نمیشود
شوق تو مومیایی پای شکسته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفتهایم و سبکبار میرویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است
آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تا خویش را به کوچه گوهر رساندهایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است
خون در دل پیاله خورشید میکند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟
برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیممی که به گوهر نشسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل صائب
ز خلق رشته الفت گسسته است
**********
حکایت های ابوسعید ابوالخیر
ابوسعید ابولخیر در مسجدی سخنرانی داشت.
مردم از تمام اطراف روستاها و شهرها امده بودند.
جای نشستن نبود و بعضی ها در بیرون نشسته بودند.
شاگرد ابوسعید گفت: تو را به خدا از آنجا که هستید یک قدم پیش بگذارید.
همه یک قدم پیش گذاشتند سپس.
نوبت به سخنرانی ابوسعید رسید.
او از سخنرانی خودداری کرد.
مردم که به مدت یک ساعت در مسجد بودند و خسته شده بودند شروع به اعتراض کردند.
ابوسعید پس از مدتی گفت: هر انچه که من می خواستم بگویم شاگردم به شما گفت، شما یک قدم به جلو حرکت کنید تا خدا ده قدم به شما نزدیک شود.
**********
شیخ را گفتند:«فلان کس بر روی آب میرود».
گفت: «سهل است. وزغی و صعوه ای نیز بروی آب میرود».
گفتند که: «فلان کس در هوا میپرد!»
گفت: «زغنی ومگسی در هوا بپرد».
گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میرود».
شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود،
این چنین چیزها را بس قیمتی نیست.
مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق در آمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد
***********
برفستان عشق سعدی:
یکی از بزرگترین شاعران این مرز و بوم و میراث فرهنگ و ادب پارسی شیخ بزرگ شیراز سعدی زیبا سخن است که به جرات می توان گفت که عاشقانه هایی که در وصف عشق و معشوق به زبان آورده است در ادبیات ایران و جهان بی همتاست. مردی حکیم، جهاندیده، دانا، خردمند، زبانآور، طنزپرداز و شوخ، بیپروا و زیباییپرست که زبانی به غایت فصیح و بلیغ دارد و میتوان گفت قله زبان فارسی در چنگ فتح اوست. او سخن می گوید و بسیار زیبا و دلنشین هم می گوید. زبان او زبانی راحت و بیان او بیانی شیوا و خاص است. با نگاهی به عاشقانه های ادبیات جهان به خوبی می توان دریافت که کسی تا به حال به زیبایی سعدی در وصف معشوق سخن بر زبان نرانده است.
یکی از مفاهیم اساسی کلام سعدی، عشق است. او درباره عشق و عاشقی سخن بسیار دارد و علاوه بر تقریباً همه غزلیات خود که لبریز از معنای عشق است، در گلستان و بوستان هم مفصل و پردامنه به عشق پرداخته است. عشق سعدی بر خلاف عشق بسیاری از شاعران و عارفان ایرانزمین، عشق اهورایی عرفانی آسمانی دستنیافتنی نیست، عشقی زمینی است. این همان عشقی است که امروزه روز و در تمام دوران ها هم اتفاق می افتد. این عشق همان اتفاق معمول بین هر مرد و زن است و دقیقا به همبن خاطر است که با گذشت قرن ها کلام و غزلیات عاشقانه او تا به این حد به دل می نشینند و هیچگاه کهنه نمی شوند. سعدی مرد زندگی روزمره است و از عشق روزهای زندگی حرف میزند.
بزرگترین آموزهی سعدی برای دنیای امروز هم عشق است. ما به چنان عشقی که او بازگو میکند، سخت نیازمندیم. عشقی که از نگاه سعدی مطرح میشود دلیل خلقت و اساس هستی است. این عشق، دیدهی ما را سیر و جان ما را سیراب میکند و چشم زیباییبین به ما میدهد و باعث میشود که همه هستی را دوست داشته باشیم.»
داستان لاک صورتی چهارمین داستان از مجموعه ی سه تار جلال آل احمد است.
خلاصه داستان:
هاجر زن ساده ی 25 ساله ای است، با شوهری دوره گرد که پس از 7 سال زندگی هنوز بچه ای ندارند و در یک خانه به همراه دو مستأجر دیگر زندگی می کنند. روزی هاجر بساط دست ی یک پسر را می بیند که لوازم آرایش می د و دلش می پرد برای ن یک لاک صورتی. با فروختن لباس های کهنه پول لاک را در می آورد. شوهرش-عنایت-پس از سه روز بساط ی به خانه برمی گردد و دیدن ناخنهای لاک زده ی هاجر کفرش را در می آورد و او را کتک می زند. همسایه ی آنها اوستا رجبعلی پینه دوز پا در میانی می کند و فردای آن روز، زن از شر لاک ناخن خلاص می شود.
نقد و بررسی داستان لاک صورتی :
《برفستان عشق حافظ》
حافظ نمونه ی بارزی از عاشقان است که در سراسر دیوانش آثار عشق در آن هویداست. شمس الدین محمد حافظ که لقب « لسان الغیب » و « ترجمان الاسرار » هدیه عارفان و عاشقان ادب و هنر به اوست.
عشق ناسوتی گذراست و مشخصه ی آن ناکامی؛ ناکام ماندن شوق وصال لازمه ی عشق ناسوتی است. تنها مرگ و يا ترک نفس است که کاميابی غايی را با خود دارد. اما آموختن اين امر مشکل است؛ آن چيزی است که عقل حاضر به قبولش نيست. اهميت اين موضوع به حدی است که ديوان حافظ آشکارا با اين مشکل آغاز می شود:
الا يا ايهاالساقی ادرکأساً و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
شعر ديگری با همين مضمون گمان ما را تأئيد می کند و دوباره با الفاظی مشابه از مشکلات عشق سخن می گويد؛ همزمان اما توضيح بيشتری در معنای آن می دهد:
تحصيل عشق و رندی آسان نمود اول / آخر بسوخت جانم در کسب اين فضايل
حلاج بر سر دار اين نکته خوش سرايد / از شافعی نپرسيد امثال اين مسايل
برای عارفی همچون حافظ،عشق جنبه ای و مقدس دارد و نمی توان با مفهوم مادی از این کلمه منظور او را دریافت.
عشق در حوزه ای عمل می کند که در آن حتی عمل مادی و جسمانی خود به خود به صورت عملی و مقدس در می آید. از این رو ،برای یک عارف،حتی زتدگی عادی روزمره،جنبه ای دارد.با این مفهوم از کلمه عشق است که حافظ لب به ستایش از آن می گشاید:
از صدای نفس عشق ندیدم خوش تر/ یادگاری که در این گنبد دوار بماند
اما این نوای خوش بدون محنت و رنج،محنت و رنجی که ناشی از دور ماندن انسان از اصل و خاستگاه قدسی خویش است،شنیده نمی گردد.
تمامی غزلیات حافظ سروده های عشق است؛از نظر حافظ شعر صرفا وسیله ای برای پرده گشایی جمال عشق و تجلیل از آن است.او خود از تاثیر عشق بر سخن خود با خبر است،چه که می گوید: مرا تا عشق تعلیم سخن کرد/حدیثم نکته هر محفلی بود
حافظ نه تنها عاشق، بلکه سراينده ی عشق است و خود معترف است که او را عشق، تعليم سخن داده و شاعر ساخته است و شهرت شاعری خود را نيز مديون همين آموزش است:
مرا تا عشق تعليم سخن داد / حديثم نکته ی هر محفلی شد
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغيست / بيا و نوگل اين بلبل غزلخوان باش
در اغلب ابيات حافظ عشق به دل نسبت داده شده . شايد اين ابيات بيانگر آغاز عشق يا همان درجۀ محبّت است. حافظ عشق را موجب صفاي دل و فناي دل مي داند :
نفاق و زرق نبخشد صفاي دل حافظ/طريق رندي و عشق اختيار خواهم كرد
به بوي او دل بيمار عاشقان چو صبا/فداي عارض نسرين و چشم نرگس شد
صدایم کن
اعجاز من همین است
نیلوفر را به مرداب می بخشم
باران را به چشم های مردِ خسته
شب را به گیسوان سیاه خودم
و خودم را به نوازش دست های همیشه مهربان تو
صدایم کن
تا چند لحظه دیگر آفتاب می زند
و من هنوز در آغوش تو نخفته ام
نیکی فیروزکوهی
برفستان عشق سهراب www.barfestan.ir
شعر عاشقانه سهراب سپهری از عشقی سخن می گوید که نشانههایی از عرفان شرقی و عشقهای انتزاعی دارد.
شاید آن تصوری که ما از شعر عاشقانه داریم با عشق در شعر سهراب همخوانی نداشته باشد اما بی شک عشق سهراب سپهری خاص و ناب، پاک و سلیس است.
شعر عاشقانه سهراب سپهری خصوصیات شاخص و متفاوت دارد. شعرهای او آرام و یکدست هستند.
دیدگاه سهراب در شعر متوجه عرفان شرقی است و از تصویرسازی فوقالعاده زیبا بهره میگیرد و عاشقانههایی ناب در اشعارش دیده میشود.
از زندگی عشقی وی اطلاعات زیادی در دست نیست، خصوصاً اینکه او هرگز ازدواج نکرد؛ با این وجود در اشعار خود از عشق صحبت میکند و این عشق، یک عشق وسیع انسانی است. .
_برفستان_غزل چهارم:
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
معنی غزل:
*****_برفستان_*****
غزل چهارم حافظ:
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
شکر که عمرش دراز باد
چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
***
معنی غزل:
_برفستان_دیوان شمس مولانا
دیوان شمس تبریزی یا دیوان کبیر، دیوان مولانا جلالالدین محمد بلخی شامل غزلها، رباعیها و ترجیعهای اوست.
این دیوان در عُرف خاندان مولانا و سلسلهٔ مولویه در روزگاران پس از مولانا با عنوان دیوان کبیر شناخته میشدهاست. گویا آنچه در تداول مولویان جریان داشتهاست همان دیوان یا غزلیات بودهاست و بعدها عنوان دیوان کبیر را بر آن اطلاق کردهاند.
همچنین عنوان دیوان شمس تبریزی یا کلیات شمس تبریزی نیز از عنوانهایی است که در دورههای بعد بدان داده شدهاست، به اعتبار این که بخش اعظم این غزلها را مولانا خطاب به شمسالدین تبریزی سرودهاست.
مولوی پس از غیبت مراد خویش یعنی شمس که به هجرانش مبتلا گردید، سرگشته و حیران غزلیاتی برای مراد خویش به نظم در آورد، بر این اساس، چون این دیوان، دیوان غزلیاتی است که مولوی به نام مراد خویش یعنی شمس سروده به این نام مشهور گشته که طبق نظر بزرگان از هیچ مجموعه بشری به اندازه دیوان شمس بوی حرکت و حیات و عشق به مشام نمیرسد.
**************
غزل اول از غزلیات دیوان شمس تبریزی با معنی:
_برفستان_داستان پادشاهی جمشید:
《بخش اول》
چون تھمورث در گذشت جمشید فرزند او بر جای پدر نشست.
گرانمایه جمشید فرزند او
کمر بست یکدل پر از پند او
درخت نیکی و دانش کھ طھمورث کاشته بود در زمان جمشید ببار نشست و میوه ھای گوناگون خوشبختی را برای مردم ببار آورد.
جمشید پنجاه سال دست به آھن داشت و آنرا چون موم نرم و بھر سو گردانید و به مردم در عصر شکوفائی آھن، آھنگری آموخت.پنجاه سال دیگر کار جامه تافتن وبافتن به مردم آموخت.
در شاهنامه جمشید فرزند تهمورث و شاهی فرهمند است که سرانجام در پی خود بینی، فره ایزدی را از دست میدهد و به دست ضحاک کشته میشود.
پادشاهی جمشید در شاهنامه هفت صد سال است. کارهایی که انجام آن در شاهنامه به او نسبت داده شدهاست:
ساختن ابزار جنگ: بر پایهٔ گزارش شاهنامه، نخستین کاری که جمشید پیش گرفت ساختن ابزار جنگ بود تا خود را بدانها نیرو بخشدو راه را بر بدی ببندد. آهن را نرم کرد و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و برگستوان ساخت.
پوشش مردمان: سپس به پوشش مردمان گرایید و از کتان و ابریشم و پشم جامه ساخت و رشتن و بافتن و دوختن و شستن را به مردمان آموخت.
بخش کردن مردمان به چهار گروه: پس از آن پیشههای مردمان را سامان داد و پیشه وران را گرد هم آورد. آنان را به چهار گروه بزرگ بخش نمود: مردمان دین که کارشان پرستش بود و ایشان را در کوهها جای داد.
دو دیگر جنگاوران، سه دیگر برزگران و دیگر کارگران و دست ورزان.
ساختمانسازی و خشتزنی: دیوان که در فرمانش بودند را گفت تا خاک و آب را به هم آمیختند و گل ساختند و آن را در قالب ریختند و خشت زدند. پس سنگ و گچ را به کار برد و خانه و گرمابه و کاخ و ایوان بر پا کرد.
برآوردن گوهر: چون این کارها کرده شد و نیازهای نخستین مردمان برآمد، جمشید در فکر آراستن زندگی مردمان درآمد. سینهٔ سنگ را شکافت و از آن گوهرهای گوناگونی چون یاقوت و بیجاده و فلزات گران بها چون زر و سیم بیرون آورد تا زیور زندگی و مایه خوشدلی مردمان باشد.
برآوردن بوهای خوش: آن گاه در پی بوهای خوش برآمد بر گلاب و عود و عنبر و مشک و کافور دست یافت.
ساختن کشتی و دریانوردی: پس در اندیشهٔ گشت و سفر افتاد و دست به ساختن کشتی برد و بر آبها دست یافت و سرزمینهای ناشناخته را یافت.
فریدون_برفستان_مشیری
لحظه ها و احساس، شانزدهمین دفتر شعر فریدون مشیری است که در سال ۱۳۷۴ آن را سروده است.
لیست اشعار:
تنها
آرزوی پاک
آه
دل افروزان شادی
هدیه دوست
از اوج
گلبانگ تو
سرود
پس از باران
شکوه روشنایی
محیط زیست
دریچه
از صدای سخن عشق
هر که با ما نیست
بهار خاموش
ای وای شهریار
آیا برادرانیم؟
شکار
حرف طرب انگیز
روح چمن
قصه شیرین
چراغ راه
ابر بی باران
سحر ها همیشه
مثل باران
تا لب ایوان شما
بهاری پر از ارغوان
راز نگه دارترین
یاد و کنار
عشق
بی خبر
هیچ و باد
ناگهان جوانه میکند
قهر
نوایی تازه
در کوه های اندوه
دل تنگ
خوش آمد بهار
حصار
سرود کوه
برف شبانه
بیهودگی
سحر
در بیشه زار یادها
ذره ای در نور
ترنم رنگین
درس معلم
زبان بی زبانان
آیا.؟
به یاران نیمه راه
زبان معیار
آن سوی مرز بهت و حیرت
ای جان به لب آمده
حاصل عشق
آه،آن همه خاک
چگونه.
لبخند سحرخیزان
زبانم بسته است
ای داد
چشمان سخنگو
ای خفته روزگار
با یاد دل که آینه ای بود
******************
_برفستان_ عارفان
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
" محمد رضا عبدالملکیان"
*_برفستان_اخوان ثالث
آخر شاهنامه عنوان کتاب شعری از شاعر نامدار، مهدی اخوان ثالث میباشد. این کتاب سومین مجموعه شعر چاپ شده از سوی اوست.
کتاب آخر شاهنامه در سال ۱۳۳۸ منتشر شد. این کتاب هم از نظر ترتیب تاریخی، هم از لحاظ محتوی و تشخص زبان و هم به اعتبار محتوا و تبلور اندیشه، در مرز و حد میان کتابهای زمستان و از این اوستا است.
لیست اشعار این مجموعه:
بازگشن زاغان
وداع
آخر شاهنامه
با همین دل و چشمهایم ، همیشه
برف
بی دل
جراحت
خزانی
خفتگان
دریغ
دریچه ها
رباعی
ساعت بزرگ
سر کوه بلند
طلوع
غزل 1
غزل 2
غزل 3
قاصدک
قصیده
قولی در ابوعطا
كاوه یا اسكندر ؟
مرثیه
مرداب
میراث
ناژو
پیامی از آن سوی پایان
پیغام
چه آرزوها
چون سبوی تشنه .
گفت و گو
گل
گله
* * * * *
عاشقانه _برفستان_
دوستت دارم
و عشق تو از نامم میتراود
مثل شیرهٔ تکدرختی مجروح
در حیاط زیارتگاهی
شمس لنگرودی
_برفستان_سهراب سپهری
آوار آفتاب نام سومین کتاب از هشت کتاب سهراب سپهری است، که چاپ اول آن در سال ۱۳۴۰ منتشر شد. آنطور که در پانویس اولین شعر این کتاب (بی تار و پود) آمدهاست: «شعرهای این کتاب در سال ۱۳۳۷ برای چاپ آمادهبود.»
کتاب آوار آفتاب شامل اشعار زیر است (به ترتیبی که در کتاب آمدهاست):
بی تار و پود
طنین
شاسوسا
گل آئینه
همراه
آن برتر
روزنهای به رنگ
ای نزدیک
غبار لبخند
فراتر
شکست ترانه
دیاری دیگر
کو قطره وهم
سایبان آرامش ما، ماییم
پرچین راز
آوای گیاه
میوه تاریک
شب هم آهنگی
دروگران پگاه
راه واره
گردش سایهها
برتر از پرواز
نیایش
نزدیک آی.
موج نوازشی، ای گرداب
بیراههای در آفتاب
خوابی در هیاهو
تارا
در سفر آن سوها
ای همه سیماها
محراب
********
***_برفستان_صائب تبریزی***
ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهادهایم
************************************
_برفستان_حکایات بهلول
بهلول را پرسیدند که عصا به چه کار آید ؟
بهلول گفت: عصا به این کار آید که روزی هزار بار زمین می خورد تا صاحبش زمین نخورد.
*****
روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟
بهلول جواب داد آهن و پنبه.
آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد. اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه.
سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو م نموده، گفتي آهن بخر و پنبه، نفعي برده. ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟ تمام سرمايه من از بين رفت.
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم .
مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود.
*****
روزي وزير خليفه به تمسخر بهلول را گفت: خليفه تو را حاكم به سگ و خروس و خوك نموده است.
بهلول جواب داد پس از اين ساعت قدم از فرمان من بيرون منه، كه رعيت مني.
همراهان وزير همه به خنده افتادند و وزير از جواب بهلول منفعل و خجل گرديد.
*****
_برفستان_غزل دوم دیوان شمس تبریزی:
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها
در حلقه سودای تو ان را حالها
در لا احب الآفلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخوانم ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها
سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او
آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خالها
گیرم که خارم خار بد خار از پی گل میزهد
صراف زر هم مینهد جو بر سر مثقالها
فکری بدست افعالها خاکی بدست این مالها
قالی بدست این حالها حالی بدست این قالها
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله
عشقی و شکری با گله آرام با زلزالها
توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فالها
از رحمة للعالمین اقبال درویشان ببین
چون مه منور خرقهها چون گل معطر شالها
عشق امر کل ما رقعهای او قلزم و ما جرعهای
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
از عشق گردون مؤتلف بیعشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف بیعشق الف چون دالها
آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن
جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصیلها
بر اهل صورت شد سخن تفصیلها اجمالها
گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر خوش میکشد ترحالها
******
_برفستان_پادشاهی جمشید
《بخش دوم》:
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود
در دشت سوارانِ نیزه گذار یعنی در سرزمین اعراب، امیری به نام مرداس زندگی می کرد که بسیار نیکوکار و خداپرست بود و گشاده دست و نسبت به مردم بخشنده بود.
پسر بد مراین پاکدل را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
کجا بیور اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
او پسری به نام ضحاک داشت که بیوراسب هم نامیده می شد و دقیقا از نظر اخلاقی نقطه مقابل پدر قرار داشت و چندان مهر و عاطفه ای نداشت؛
_برفستان_فریدون مشیری
مجموعه شعر مروارید مهر یکی از دفتر اشعار فریدون مشیری است.
در اکثر شعر های این مجموعه دریا عنصر اصلی است.
گزیده اشعار این مجموعه:
شعر دلاویزترین:
از دل افروزترین روزِ جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی
سحری بود و هنوز،
گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود.
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
***
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : «های !
بسرای ای دل شیدا، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای !
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهایی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرها را، بسرای !
بسرای … »
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
***
در افق، پشت سرا پردۀ نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می رسد باز،
باغ های گل سرخ،
باغ های گل سرخ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو،
در لحظه شیرین شکفتن
خورشید
چه فروغی به جهان می بخشید
چه شکوهی …
همه عالم به تماشا برخاست
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم
***
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوشِ هم آورده به نجوا غزلی می خواندند.
مرغِ دریایی، با جفت خود، از ساحلِ دور
رو نهادند به دروازه نور …
چمن خاطر من نیز ز جان مایۀ عشق،
در سرا پردۀ دل
غنچه ای می پرورد،
هدیه ای می آورد
برگ هایش کم کم باز شدند
برگ ها باز شدند
« … یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش
با شکوفایی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافتۀ یاس و سحر بافته ام
« دوستت دارم » را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام
***
این گل سرخ من است
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق،
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست
در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشید،
روح خواهد بخشید
تو هم، ای خوب من این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو،
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم » را با من بسیار بگو
•••●•••●•••●•••●•••
_برفستان_عارفان
میخوانمت در بلندی که خودت بلند ترینی
میخوانمت به مهربانی که خود مهربان ترینی
میدانمت به رحمتت که خودت رحیم ترینی
میدانمت به بزرگی که خودت بزرگترینی
همه این میخوانمت ها و میدانمت ها بهانه ای هست تا بگویم خدایا دوستت دارم ،
من خدا را دارم!
☘
_برفستان_اخوان ثالث
از این اوستا عنوان کتاب شعری از شاعر نامدار، مهدی اخوان ثالث میباشد. این کتاب چهارمین مجموعه شعر چاپ شده از سوی اخوان ثالث است.
کتاب از این اوستا مجموعه شعرهای وی از سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۴ می باشد که در همین سال(۱۳۴۴)منتشر شد.
لیست اشعار این کتاب:
رباعی
قصه ی شهر سنگستان
آنگاه پس از تندر
غزل۴
حالت
آواز چگور
در آن لحظه
راستی،ای وای،ایا
روی جاده نمناک
زندگی
سبز
صبح
صبوحی
کتیبه
مرد و مرکب
ناگه غروب کدامین ستاره؟
و نه هیچ
پرستار
منزلی در دور دست
نوحه
هنگام
و ندانستن
پیوند ها و باغ ها
_برفستان_عاشقان
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی، ها می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
محمد علی بهمنی
_برفستان_سعدی
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز
و گر نه دل برود پیر پای برجا را
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمیشود ما را
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب
چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
شرح غزل:
_برفستان_ملک الشعرای بهار
محمد تقی بهار، آخرین قصیده سرای بزرگ زبان فارسی، سراینده ی ترانه مشهور مرغ سحر، قصیده دماوند و. در طول عمر نه چندان بلندش به شاعری بسنده نکرد، او در عین حال رومه نگار، محقق ادبی، وکیل مجلس و ت پیشه بود
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان (ترکان) پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
***
معنی غزل:
_برفستان_اخوان ثالث
منظومه ی شکار:
وقتی که روز آمده ، اما نرفته شب
صیاد پیر ، گنج کهنسال آزمون
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای
نا شسته رو ، ز خانه گذارد قدم برون
جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او
اما سحرستای و سحرخیز مرغکان
افکنده اند و لوله ز آواز ها در او
تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
مانند روزهای دگر، شهر خویش را
گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند
***
پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
هان خواب گویی از سر جنگل پریده است
صیاد پیر، شانه گرانبار از تفنگ
اینک به آستانه ی جنگل رسیده است
آنجا که آبشار چو آیینه ای بلند
تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
کوهی که سرنهاده به بالین سرد ابر
ابری که داده پیکره ی کوه را شکوه
صیاد:
_برفستان_عاشقان
کلماتم را
در جوی سحر میشویم
لحظههایم را
در روشنی بارانها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بیدغدغه بیابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بیپرده بگویم
که تو را
دوست میدارم تا مرز جنون
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
***
گفتی دوستت دارم
و من
به خیابان رفتم.
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود.
گروس عبدالملکیان
***
_برفستان_سهراب سپهری
شرق اندوه نام چهارمین کتاب از هشت کتاب (مجموعه اشعار) سهراب سپهری است، که اولین چاپ آن در سال ۱۳۴۰ منتشر شد.
کتاب شرق اندوه شامل اشعار زیر است (به ترتیبی که در کتاب آمدهاست):
روانه
هلا
پادمه
چند
هایی
شکپوی
نه به سنگ
و
نا
پاراه
شیطان هم
شورم را
bodhi
گزار
لب آب
هنگامی
تا
تنها باد
تراو
وید
و شکستم، و دویدم، و فتادم
نیایش
به زمین
و چه تنها
تا گل هیچ
*****
_برفستان_نمایشنامه
آی بی کلاه، آی با کلاه نام یکی از داستانها و نمایشنامههای موفق غلامحسین ساعدی (گوهر مراد) است.
این نمایشنامه در سال ۱۳۴۶ به کارگردانی جعفر والی و بازی عزتالله انتظامی، پرویز فنیزاده، علی نصیریان، منوچهر فرید و مهین شهابی روی صحنه اجرا شد.
غلامحسین ساعدی در این نمایش تمثیلی تلاش میکند نشان دهد که اگر روشنفکران مملکت بیتفاوت و منفعل باشند یا فقط حرف بزنند و به مردم دروغ بگویند، جامعه دچار انحطاط میشود.
_برفستان_صائب تبریزی
ز بی عشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش می چکید از من
ز بی دردی دلم شد پاره ای از تن،خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بی قراری می تپید از من
به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی نیازی ناز عالم می کشید از من
چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دایم می دمید از من
نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را
به سیم قلب نتوان ماه کنعان را از من
تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را
نپیوندد به کام دل، ترا هر کس برید از من
ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد
چراغان شد ز خون تازه خاک هر شهید از من
ز انصاف فلک دلسرد غواصی شدم صائب
ز بس گوهر برون آوردم و ارزان از من
*****************************************
_برفستان_شیخ بهایی
روزی مردی با عیالش مشغول غذا خوردن بود ودر میان سینی ایشان مرغ بریان شده اي قرار داشت.
در آن حال ،سائلی به در منزل امد وآنها وی را مایوس کردند. اتفاق افتاد که آن مرد فقیر شد وزنش را طلاق داد،وآن زن شوهر دیگری اختیار کرد.
روزی شوهر با او غذا میخورد ومرغ بریانی نزد ایشان بود که ناگاه سائلی به در منزل آمد. ان مرد به عیالش گفت:این مرغ را به این سائل بده .آن زن چون مرغ را نزد سائل برد. دید شوهر اولش هست؛مرغ را به او داد وگریان برگشت.
شوهر از سبب گریه اش سوال کرد ؛گفت :سائل شوهر سابق من بود وقصه محروم نمودن آن سائل را نقل کرد.
شوهرش گفت :و الله آن سائلی که محرومش نمودید،من بودم!
کشکول شیخ بهایی,فال شیخ بهایی,شیخ بهایی
***
با سلام و احترام
برفستانی های عزیز یک خبر ویژه برای شما
مطابق نظرسنجی در برفستان، کارگاه آموزش مجازی بیشترین رای را ازان خود کرده است. احترام به نظر شما مهمترین اصل مدیریتی در برفستان است. لزا مفتخریم اعلام نماییم اولین دوره ی آموزش مجازی با عنوان "صفر تا صد نویسندگی" به زودی در مجموعه ی برفستان، برگزار می شود. اخبار تکمیلی به زودی به اطلاع شما خواهد رسید.
از طریق همین مطلب، نظرات خود را پیرامون کارگاه های آموزشی اعلام بفرمایید.
_برفستان_حافظ
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
ز رقیب یرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
***
معنی غزل:
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه تا جان ت خوش شود
چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا
گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او
گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
بانک شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا
چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا
گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا
****
معنی غزل:
_برفستان_شاهنامه
داستان پادشاهی جمشید:
《بخش سوم》
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن
یکی بند بد را نو افگند بن
بدو گفت گر سوی من تافتی
ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی
نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سربهسر پادشاهی تراست
دد و مردم و مرغ و ماهی تراست
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره کرد از شگفتی شگفت
جوانی برآراست از خویشتن
سخنگوی و بینادل و رایزن
همیدون به ضحاک بنهاد روی
نبودش به جز آفرین گفت و گوی
بدو گفت اگر شاه را در خورم
یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش
ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانهٔ پادشا
بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بد از خوردنیها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک به جای
به خویش بپرورد برسان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند
به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهٔ دادش نخست
بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و برو آفرین کرد سخت
مزه یافت خواندش ورا نیکبخت
چنین گفت ابلیس نیرنگساز
که شادان زی ای شاه گردنفراز
که فردات ازان گونه سازم خورش
کزو باشدت سربهسر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت
که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپید
بسازید و آمد دلی پرامید
شه تازیان چون به نان دست برد
سر کم خرد مهر او را سپرد
سیم روز خوان را به مرغ و بره
بیاراستش گونه گون یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان
خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب
همان سالخورده می و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد
شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که از آرزوی
چه خواهی بگو با من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا
همیشه بزی شاد و فرمانروا
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشهٔ جانم از چهرتست
یکی حاجتستم به نزدیک شاه
و گرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوی
ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی
نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دارم من این کام تو
بلندی بگیرد ازین نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او
همی بوسه داد از بر سفت او
ببوسید و شد بر زمین ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست
عمی گشت و از هر سویی چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کفت
سزد گر بمانی بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه
برآمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یکبه یک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جزین چارهای نیز کرد
به جز مغز مردم مدهشان خورش
مگر خود بمیرند ازین پرورش
نگر تا که ابلیس ازین گفتوگوی
چهکردوچه خواست اندرین جستجوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته گردد ز مردم جهان
*****
_برفستان_فریدون مشیری
پنجمین دفتر شعر مشیری مجموعه شعر "بهار را باور کن" است.
لیست اشعار:
سوقات یاد
آخرین جرعه این جام
از کوه با کوه
اشکی در گذرکاه تاریخ
ای بازگشته
ای همیشه خوب
بدرود
بهار را باور کن
بهت
بهترین بهترین من
بگو کجاست مرغ آفتاب
تاک
تر
جادوی بی اثر
حصار
خاموش
خوشه اشک
دیوار
دیگر زمین تهی است
رقص مار
ستوه
سرود گل
سفر در شب
سیاه
طومار تلاش
غبار آبی
قصه
کدام غبار
کوچ
نمازی از شکایت
چتر وحشت
چراغی در افق
***
_برفستان_سهراب سپهری
صدای پای آب نام پنجمین کتاب از هشت کتاب سهراب سپهری است، که اولین چاپ آن در سال ۱۳۴۴ در مجله آرش، دوره دوم، شماره سه، منتشر شد.
کتاب صدای پای آب تنها شامل یک شعر به همین نام است، که به نوعی زندگینامه سهراب سپهری از دیدگاهی شاعرانه و عارفانه نیز میباشد. بیشتر افراد سهراب سپهری را با این شعر میشناسند. سهراب در ابتدای این کتاب مینویسد:
«صدای پای آب، نثار شبهای خاموش مادرم!»
و در پایان کتاب آمدهاست:
«کاشان، قریه چنار، تابستان ۱۳۴۳.»
*****
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان؛
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم.
در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است
_برفستان_صائب تبریزی
ای فکر تو نقشبند جانها
یک حلقه ذکرت آسمانها
در بحر تو کشتی خرد را
از لنگر صبر، بادبانها
شد هاله آفتاب تابان
از نام تو روزن دهان ها
صحرای طلب ز جستجویت
مسطر زده شد ز کاروان ها
از حسن یگانه تو گردید
چون غنچه یکی، دل و زبان ها
از لب به هوای پای بوست
دامن به میان شکسته جانها
چون فاخته، قدسیان گرفته
بر سرو بلندت آشیانها
کردند حلال، خون خود را
از شرم رخ تو گلستان ها
از رشک زمین ندارد آرام
در عهد خرامت آسمان ها
چون صبح، گشاده اند آغوش
از شوق خدنگت استخوان ها
سودای تو در قلمرو خاک
برقی است میان نیستان ها
شرم تو ز پاکدامنی ها
شد پرده خواب پاسبان ها
چون سیل، ز شوق قلزم تو
در رقص روانی اند جانها
شوق تو ز نقش پای رهرو
در راه فکنده کاروانها
در وادی بی نشانی تو
شد جاده، فلاخن نشان ها
از شرم نزاکت تو خوبان
باریک شدند چون میانها
چون سبزه ز جلوه بلندت
پامال شدند آسمان ها
از روی گشاده تو گردید
در بسته چو غنچه، گلستان ها
در خاک، چو نبض، بی قرارند
از شوق خدنگت استخوان ها
در گل به گلاب صلح کردند
در عهد رخ تو باغبان ها
از خلق معنبر تو گردید
پیراهن یوسف آسمان ها
زرین چو زبان شمع گردید
از حرف سخای تو زبان ها
در جلوه گه تو کوه طاقت
چون کاه شد از سبک عنان ها
چون وصف تو مومیاییی نیست
از بهر شکسته زبان ها
بد، خوب نگردد از ریاضت
خونریز ز چله شد کمان ها
داغ تو به بوالهوس نچسبد
ریزد ز تنور سرد، نان ها
کلک تو رسانده است صائب
در هر کف خاک، گلستان ها
********************
_برفستان_سعدی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن
تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان
چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان
خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن
خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند
به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را
قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری
***
معنی غزل:
_برفستان_فریدون مشیری
دفتر شعر آواز آن پرنده غمگین(۱۳۷۸) مشیری، یکی از بهترین دفتر های شعری اونست.
_یک گردباد آتش: شعری با یاد بزرگ مردی که برای رهایی ملت های شرق برخاست و جان بر سر این کار گذاشت.ــ اسفند ۱۳۴۶
_برکه
_زیبای وحشی: و این داستانی هزاران ساله است که از ماهیگیران شنیده ام.
_شادی ِ خوش: اسفند ۱۳۴۶
_خار و روزگار
_یک لحظه آرامش …
_بر بالِ باورها …: برای زنده یاد هوشنگ طاهری
_برگْ ریزان
_از بالای بام
_نا خدا
_چه اتفاقی باید بیافتد؟
_زمان …
_ناسازگار
_رخش سپید خورشید
_بر صلیب
_کو… کو…؟
_با قلم….
گزیده ای از اشعار این دفتر:
_برفستان_عارفان
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حلّ معمّا نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده بر اُفتد نه تو مانیّ و نه من
خیّام
***
دل بسپار .
به آتشی که نمی سوزاند "ابراهیم" را
دریایی که غرق نمیکند "موسی" را
نهنگی که نمیخورد "یونس" را
دیگری را برادرانش به چاه می اندازند،
سر از خانه عزیز مصر در می آورد
و کودکی که مادرش او را
به دست موجهای "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه تشنه به خونش!
آیا هنور هم نیاموختی؟!
که اگر همه عالم،
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند،
و خدا نخواهد"نمی توانند"
پس. به تدبیرش اعتماد کن ،
به حکمتش دل بسپار ،
به او توکل کن
و به سمت او قدمی بردار …
تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی.!
تقوا پیشه کن
با خدا باش
که اول تا اخر خداست
و اوست که همیشه با توست
***
خدایا.
من اگر بد کنم
تو را بنده های خوب بسیار است
اما بگو
اگر تو مرا مداوا نکنی
مرا خدای دیگر کجاست؟؟
***
_برفستان_اخوان ثالث
زندگی میگوید: اما باز باید زیست. عنوان کتاب شعری از شاعر نامدار، مهدی اخوان ثالث می باشد.
این کتاب پنجمین مجموعه شعر چاپ شدهٔ اوست، اشعار این مجموعه شامل زنداننامه های اخوان ثالث میباشد.
_برفستان_عاشقان
و دلات
کبوترِ آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!
احمد شاملو
*****_برفستان_*****
محمد یعقوبی (۱۳۴۶)
نمایشنامهنویس، کارگردان تئاتر وفیلمساز ایرانی است.
او اولین بار در سال ۱۳۷۶ با کسب جایزهٔ بهترین کارگردانی برای «زمستان ۶۶» به عنوان کارگردانی جوان مطرح شد.
از کارهای برجستهٔ او میشود به:
«زمستان ۶۶»، «یک دقیقه سکوت»، «خشکسالی و دروغ»، «تنها راه ممکن» و «نوشتن در تاریکی» اشاره کرد.
او در حال حاضر عضو پیوستهٔ کانون نمایشنامهنویسان خانهٔ تئاتر ایران و کانون کارگردانان خانهٔ تئاتر ایران است.
***
_برفستان_سعدی
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف مینیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
*معنی غزل:
نقد _برفستان_
کباب غاز یا رساله در حکمت مطلقه از ماست که بر ماست داستان کوتاه فارسی به قلم محمدعلی جمالزاده است که در کتاب شاهکارمنتشر شده است.
خلاصه:
«کباب غاز» داستانی است در رابطه با کارمندان دوره ی پهلوی اول و ترفیع رتبه ای که شب عید نوروز برای یکی از آنها رخ می دهد. راوی یکی از این کارمندان است که براساس قرار و مدارهای دوستانه باید بیش از بیست نفر از همکارانش را به مهمانی کباب غاز دعوت کند. او که جوان تازه دامادی است تصمیم می گیرد در دومین روز از عید نوروز به عهدش وفا کند و دوستانش را به کباب غاز مهمان کند، اما با مشکل کم داشتن ظرف و کارد و چنگال برای پذیرایی از مهمانان مواجه می شود؛ ظرف ها و کارد و چنگال های جهیزیه زن راوی هم فقط پاسخگوی دوازده نفر است و راوی و همسرش با استدلال های خود امکان ن و قرض گرفتن ظرف اضافی را هم نفی می کنند چاره را در مهمانی دادن دو روزه می بینند تا روز دوم عید یک عده از همکاران برای مهمانی بیایند و روز سوم هم عده ای دیگر، اما غافلند از این نکته که دو روز مهمانی دو غاز کباب شده می خواهد و با یک غاز نمی شود دو روز مهمانی داد، به خصوص اینکه از آوردن غاز نیمه و ناقص سر سفره احساس خجالت می کنند و دوست ندارند چنین اتفاقی بیفتد.
راوی روز دوم نوروز، زمانی که آمادگی گرفته تا چند ساعت بعد، پذیرای مهمان هایش باشد، با ورود مصطفی – پسرعموی راوی- به مشکل کار خود پی می برد و سعی می کند از او کمک بگیرد و گرچه در ابتدا این استمداد موافق خواست راوی شکل می گیرد، اما در نهایت راوی در اجرای طرحش شکست می خورد و مهمانی آن طور که می خواهد برگزار نمی شود.
***
_برفستان_حافظ
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
کان جا همیشه باد به دست است دام را
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را ما را
بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
شرح غزل:
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
***********
_برفستان_شاهنامه فردوسی
داستان پادشاهی جمشید
《بخش چهارم》:
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید
گسستند پیوند از جمشید
برو تیره شد فرهٔ ایزدی
به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک ز ایران برآمد سپاه
سوی تازیان برگفتند راه
شنودند کانجا یکی مهترست
پر از هول شاه اژدها پیکرست
سواران ایران همه شاهجوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکری
گزین کرد گرد از همه کشوری
سوی تخت جمشید بنهاد روی
چو انگشتری کرد گیتی بروی
چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ اندر آمد جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چو صدسالش اندر جهان کس ندید
برو نام شاهی و او ناپدید
صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاک دین
نهان گشته بود از بد اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارش سراسر به دو نیم کرد
جهان را ازو پاک بیبیم کرد
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه
ازو بیش بر تخت شاهی که بود
بران رنج بردن چه آمدش سود
گذشته برو سالیان هفتصد
پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همه زندگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گیتی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی
همان راز دل را گشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندرون درد و خون آورد
دلم سیر شد زین سرای سپنج
خدایا مرا زود برهان ز رنج
***********************
_برفستان_صائب تبریزی
ز تأثیر دل بیدار، چشم تر شود بینا
که ماه از نور خورشید بلند اختر شود بینا
نبرد از چشم سوزن قرب عیسی عیب کوری را
محال است از جواهر سرمه بد گوهر شود بینا
به چشم کم مبین ای ساده دل ما تیره روزان را
که صد آیینه از یک مشت خاکستر شود بینا
ببر زین خاکدان زنهار با خود سرمه بینش
وگرنه کور هیهات است در م شود بینا
نمی گردد هلال و بدر چون مه، مهر روشندل
محال است از حوادث فربه و لاغر شود بینا
نمی آید به کار پاک طینت بینش ظاهر
که افتد از بهای خویش چون گوهر شود بینا
عزیزان نیستند از پرده اسباب مستغنی
ز بوی پیرهن یعقوب پیغمبر شود بینا
بلند و پست عالم می کند افزون بصیرت
را معلم بیش در دریای بی لنگر شود بینا
ز سیل تیره حسن سعی دریا می شود ظاهر
که از آیینه تاریک، روشنگر شود بینا
مقیم آستان فیض بخش عشق شو صائب
که نابینا شود گر حلقه این در، شود بینا
*************
اولین دوره آموزش نویسندگی به صورت حرفه ای از صفر تا صد برگزار میکند.
*"با حضور مدرسان و اساتید مجرب و توانمند"
*"۵۰ تا ۷۰ درصد تخفیف برای افرادی که میزکار فعال دارند"
*"در پایان دوره، کتاب خود را میتوانید چاپ کنید"
کلیه شرکت کنندگان جهت چاپ و نشر، میتوانند تخفیف هایی توسط _برفستان_، دریافت نمایند.
این دوره نیمه دوم دی ماه تا نیمه دوم بهمن ماه برگزار میشود.
*"مهلت ثبت نام تا ۱۰ دی ماه"
برای ثبت نام اینجا کلیک کنید.
_برفستان_اخوان ثالث
در حیاط کوچک پاییز در زندان عنوان کتاب شعری از شاعر نامدار،مهدی اخوان ثالث میباشد. این کتاب ششمین مجموعه شعر چاپ شده از سوی اخوان ثالث است، اشعار دربرگیرنده این مجموعه شامل حبسیات (زنداننامه) او میباشد.
تفاوت اشعار این کتاب با کتاب زندگی میگوید: اما باز باید زیست.در این است که شاعر در این کتاب برخلاف مجموعه قبلی که به وضع و خاطره زندگی هم زندانیان، پرداخته بود، در اینجا موضوع در مورد احوال شخصی شاعر در همان حال و هوا است.
لیست اشعار:
من این پاییز در زندان
غزل ۵
غزل ۶
درین همسایه ۱
درین همسایه ۲
مرغ تصویر
آن پنجره
آن بالا
***
_برفستان_عاشقان
میشود عاشق بمانیم؟
میشود جا نزنیم؟
میشود دل بدهم
دل بدهی
دل نَکَنیم.؟
علی_سید_صالحی
_برفستان_سهراب سپهری
حجم سبز نام هفتمین کتاب از هشت کتاب سهراب سپهری است که نخستین بار در سال ۱۳۴۶ توسط انتشارات روزن چاپ شدهاست.
این کتاب شامل اشعار زیر است (به ترتیبی که در کتاب آمدهاست):
از روی پلک شب
روشنی، من، گل، آب
و پیامی در راه
ساده رنگ
آب
در گلستانه
غربت
پیغام ماهیها
نشانی
واحهای در لحظه
پشت دریاها
تپش سایهٔ دوست
صدای دیدار
شب تنهایی خوب
سورهٔ تماشا
پرهای زمزمه
ورق روشن وقت
آفتابی
جنبش واژهٔ زیست
از سبز به سبز
ندای آغاز
به باغ همسفران
دوست
همیشه
تا نبض خیس صبح
***
_برفستان_نمایشنامه
عباس نعلبندیان (۱۳۲۶_ ١٣٦٧) نمایشنامهنویس پیشرو ایرانی بود.
نعلبندیان در سال ۱۳۲۶ درمنطقه سنگلج تهران زاده شد. دوران کودکی و نوجوانیاش در فصل تابستان به کمک پدرش در دکه رومه ی واقع در خیابان فردوسی پایینتر از گاه فردوسی میرفت و بیشتر وقت خود را به مطالعه در دکه میگذراند. در سال ۱۳۴۳ وارد دبیرستان ادیب شد، و تا یکی دو سال بعد از چند دبیرستان اخراج شد. دست آخر به دبیرستان فخر رازی رفت و در آنجا با بهمن مفید، شاهرخ صفایی، شهرام شاهرختاش و محمود استادمحمد همشاگردی شد. دورهٔ شش سالهٔ دبیرستان را نتوانست به پایان برساند و عاقبت در سال ششم متوسطه بدون گرفتن دیپلم، دبیرستان را رها کرد.
او پس از آشنایی با افرادی چون محمد آستیم که دیگران او را استاد نعلبندیان تلقی میکردند و محمود استادمحمد و رفتوآمد به محافل هنری آن دوره مانند کافه فیروزدر ۱۸ سالگی شروع به نوشتن کرد.
_برفستان_صائب تبریزی
شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟
بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مرا
چند چون آب گهر باشم گره در یک مقام؟
خضر راهی کو، که موج خوش عنان سازد مرا
می گریزم در پناه بی خودی از خلق، چند
خودی بنده این کاروان سازد مرا
خوشتر از کنج دهان یار می آید به چشم
گوشه ای کز دیده مردم نهان سازد مرا
می کنم پهلو تهی از قرب، تا کی چون صدف
چربی پهلوی گوهر، استخوان سازد مرا
وادی پیموده را از سرگرفتن مشکل است
چون زلیخا، عشق می ترسم جوان سازد مرا
بخیه از جوهر زنم بر چشم شوخ آیینه ا
چهره محجوب او گر دیده بان سازد مرا
جلوه دست و گریبان گل این بوستان
سخت می ترسم خجل از باغبان سازد مرا
استخوانم همچو صبح آغوش رغبت واکند
گر نشان تیر، آن ابرو کمان سازد مرا
گر چه خاک راه عشقم، می خورم خون گر به سهو
بادپیمایی طرف با آسمان سازد مرا
صائب از راز دهان او نیارم سر برون
فکر اگر باریک چون موی میان سازد مرا
***
_برفستان_حکایات ادبی
حکایت شمس و مولانا:
روزی شمس تبریزی، بر در خانه نشسته بود. ناگهان حضرت مولانا، قَدَّسَ الله از مدرسه پنبه ان بیرون آمد و بر استری رهوار سوار شده، تمامت طالب علمان و دانشمندان در رکابش پیاده از آنجا عبور میکردند؛ همانا که حضرت مولانا شمس الدین برخاست و پیش دوید و لگام استر را محکم بگرفت و گفت: ای صرّاف عالم و نقود معانی و عالم اسما! بگو حضرت محمد رسول الله بزرگ بود یا بایزید؟
مولانافرمود: محمد مصطفی سرور و سالار جمیع انبیا و اولیا است و بزرگواری از آن اوست به حقیقت.
شمس گفت: پس چه معنی است که حضرت مصطفی سُبحانَکَ ما عَرَفناکَ حَقَّ مَعرِفَتِکَ” میفرماید و بایزید سُبحانی ما اَعظَمَ شَأنی و اَنا سُلطانُ السَّلاطین” میگوید؟
همانا که مولانا از استر فرو آمده از هیبت آن سوال نعرهای بزد و بیهوش شد و تا یک ساعت رصدی خفته بود و خلق عالم در آن جایگاه هنگامه شد و چون از عالم غشیان به خود آمد، دست مولانا شمس الدین را بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورده، در هجرهای در آمدند، تا چهل روز تمام به هیچ آفریدهای را راه ندادند. بعضی گویند: سه ماه تمام از هجره بیرون نیامدند.
منقولست که روزی حضرت مولانا فرمود: چون مولانا شمس الدین از من این سؤال را بکرد، دیدم که از فرق سرم دریچهای باز شد و دودی تا قمّهی عرش عظیم متصاعد گشت، همانا که ترک درس مدرسه و تذ منبر و صدارت مسند کرده و به مطالعه اسرار الواح ارواح مشغول شدم.
***
_برفستان_حافظ
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را
گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای خود
کس نمیبینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
*معنی غزل
_برفستان_مولانا
دیوان شمس تبریزی:
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من شب میبرم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش میتنم بیلب سلامش میکنم
خود را زمین برمیزنم زان پیش کو گوید صلا
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که میبندد چنین اندر صباح و در مسا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بیدوا
ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را میگوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا
***
_برفستان_شاهنامه فردوسی
داستان پادشاهی ضحاک
《بخش اول》
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
دو پاکیزه از خانهٔ جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بران اژدهافشن سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
***
_برفستان_فریدون مشیری
دفتر شعر از خاموشی(۱۳۵۶)
لیست اشعار:
_برفستان_عارفان
در هر تپش قلبم حضور معبودی ست که
بی منت برایم خدایی می کند
بی منت می بخشد.
و بی منت عطا می کند.
ای همه هستی.
ای همه شکوه.
ای همه آرامش
امواج متلاطم درونم را ساحلی نیست جز یادت
و غوغای روح بی پناهم را پناهی نیست
جز حضورت,,,
وجودم را با ذکر نامت آذین می بندم .
و جانم را با یادت متبرک می کنم .
و عاشقانه تمنایت می کنم
***
از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت
خدا گفت آن را در خواسته هایت جستجو کن
و از من بخواه تا به تو بدهم
با خود فکر کرد و فکر کرد
اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم
خداوند به او داد
اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم
خداوند به او داد
اگر . اگر .
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود
از خدا پرسید حالا همه چیز دارم
اما باز هم خوشبختی را نیافتم
خداوند گفت باز هم بخواه
گفت چه بخواهم هر آنچه را که هست دارم
گفت بخواه که دوست بداری
بخواه که دیگران را کمک کنی
بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی
و او دوست داشت و کمک کرد
و دید لبخندی که بر لبها می نشیند
و نگاه های سرشار از سپاس
به او لذت می بخشد
رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست
در نگاه و لبخند دیگران
***
خداوندا . . .
مرا از " مَـــن " رَهــــا کن که هیچکس
به اندازه ی " مَـــن " مرا اذیـتــــــــ نکرد
***
دوزخ اما سرد عنوان کتاب شعری از شاعر نامدار، مهدی اخوان ثالث میباشد. این کتاب هفتمین مجموعه شعر چاپ شده از سوی اخوان ثالث است.
لیست اشعار این مجموعه:
دوزخ اما سرد
شهابها و شب
ییلاقی
آنک! ببین .
به دیدارم بیا هر شب
روز و شب
دریغا
شمعدان
این است که.
آوار عید
پارینه
مردُم! ای مردُم
***
_برفستان_عاشقان
هر صبح چند دقیقه زودتر بیدار میشوم
و دوست داشتنت را
زودتر از روزهای قبل
شروع میکنم
لیلا کردبچه
_برفستان_سهراب سپهری
ما هیچ، ما نگاه نام هشتمین و آخرین کتاب از هشت کتاب (مجموعه اشعار) سهراب سپهری است.
"ما هیچ، ما نگاه"شامل اشعار زیر است (به ترتیبی که در کتاب آمدهاست):
***
_برفستان_حافظ
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
***
_برفستان_مولانا
دیوان شمس تبریزی:
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
زیرا نمیدانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حملههای جند او وز زخمهای تند او
سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
زین باده میخواهی برو اول تنک چون شیشه شو
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخیها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جرهها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
****
_برفستان_شاهنامه فردوسی
داستان پادشاهی ضحاک
《بخش دوم》
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وزان پس یکی چارهای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
ازان روز بانان مردمکشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
ن پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چارهای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بیبها
خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سیجوان
ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون میبدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بیگفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
****
_برفستان_فریدون مشیری
میخواهم و میخواستمت، تا نفسم بود
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود، که این شعله بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود
سیمای مسیحایی اندوه تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود
لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود
❄
_برفستان_عارفان
ای خدا!] مرا تو نامتناهی ساختی و این خشنودی خاطر تو بود.
این کالبد فانی را تو بارها و بارها تهی از جان ساختی و بار دیگر لبریز از هستی گرداندی.
این نای حقیر نواگر را تو بر فراز کوهسارها و هامون ها کشاندی و با دَم خویش نغمه های جاوید تازه سر دادی.
با تماس جان بخش دستانت، قلب کوچک من بیکرانه اسیر شادمانی می گردد و سخن های ناگفتنی می سراید.
ارمغان های لایتناهی، تنها از گذرگاهِ این دست های بسیار کوچکم به من ارزانی می شوند. دوران ها رَه می سپُرند و تو همچنان فرو می باری باران رحمت را، و مرا همچنان توان هست که پذیرا عنایاتت را.
***
بدین جا روی آورده ام تا برایت سرود بخوانم. در این بارگاه تو، مرا گوشه ای هست که بنشینم! در جهانِ تو مرا کاری نیست که انجام دهم. عمر بی حاصل من سودش جز این نیست که ناخواسته این هم آهنگی را بر هم زنم. وقتی زمانْ ضربه ای را می نوازد که نیایش آرام تو در معبد ظلمانی نیم شب آغاز گردد، به من فرمان بده ای سرور من، که برابرت به پا خیزم و آواز خود را سر دهم. زمانی که در هوای بامدادی، چنگ زرین به نغمه درمی آید، به من این افتخار را ارزانی بدار که به پیشگاهت بار یابم.
[خدایا!] اگر با من سخن نگویی، دل خویش را با سکوت تو انباشته خواهم ساخت و به بردباری خو خواهم کرد. به لبْ بستگیِ خود ادامه خواهم داد، و چونان شب بیدارِ پُر ستاره به انتظار خواهم نشست و سر به گریبان خویش فرو خواهم برد.
***
_برفستان_سهراب سپهری
آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفتری میخورد آب.
یا که در بیشه دور، سیرهیی پر میشوید.
یا در آبادی، کوزهیی پر میگردد.
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم:
روی زیبا دو برابر شده است.
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان،
بیگمان پای چپرهاشان جا پای خداست.
ماهتاب آنجا، میکند روشن پهنای کلام.
بیگمان در ده بالادست، چینهها کوتاه است.
مردمش میدانند، که شقایق چه گلی است.
بیگمان آنجا آبی، آبی است.
غنچهیی میشکفد، اهل ده باخبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را میفهمند.
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
*****
_برفستان_صائب تبریزی
آرزو چند به هر سوی کشاند ما را؟
این سگ هرزه مرس چند دواند ما را؟
نخل ما را ثمری نیست به جز گرد ملال
طعمه خاک شود هر که فشاند ما را
ما که در هر بن مو کوه گرانی داریم
هیچ سیلاب به دریا نرساند ما را
بر سر دانه ما سایه ابری نفتاد
زور غیرت مگر از خاک دماند ما را
نامه ماست نهانخانه اسرار ازل
ظلم بر خویش کند هر که نخواند ما را
در نهال قد این جلوه ان مجاز
جلوه ای نیست که بر خاک کشاند ما را
عشق ما را ز دل و دین و خرد دور انداخت
تا به آن قافله دیگر که رساند ما را؟
نشد از ناخن تدبیر گشادی صائب
تا که زین عقده مشکل برهاند ما را؟
***
_برفستان_حکایت های ادبی
دو حکایت از دهخدا:
افلاطونِ حکیم، منزل در کوی زرگران گرفته بود. از حکمت آن استعلام کردند فرمود که: تا اگر خواب بر چشم من غالب شود و از تفکر و مطالعه منع کند، آواز ادوات ایشان مرا بیدار گرداند.
**
می گویند مردی خروسی ید چون می خواست به راه خود رود صاحب خروس سر رسید و ، خروس را در زیر قبای خود پنهان کرد اما دم آن بیرون ماند. پس از آن او در برابر پرسش های صاحب خروس قسم می خورد که خروس او را ، او ندزیده است. صاحب خروس که دم خروس خود را از زیر قبای او دید به او گفت: قسمت را باور کنم یا دم خروس را؟ و این جمله برای کسی به کار می رود که جرمی و گناهی مرتکب می شود و با وجود اینکه آثار جرم نزد او پیداست باز قسم می خورد و انکار می کند که او مرتکب جرم نشده است.
***
_برفستان_سعدی
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد به جمال آفتاب را
گویی دو چشم جادوی عابدفریب او
بر چشم من به سحر ببستند خواب را
اول نظر ز دست برفتم عنان عقل
وان را که عقل رفت چه داند صواب را
گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را
دعوی درست نیست گر از دست نازنین
چون شربت شکر نخوری زهر ناب را
عشق آدمیت است گر این ذوق در تو نیست
همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را
آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز
تا پادشه خراج نخواهد خراب را
قوم از شراب مست و ز منظور بینصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را
سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق
تیر نظر بیفکند افراسیاب را
***
_برفستان_حافظ
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچه باده
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
***
_برفستان_فریدون مشیری
نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما
از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما
***
شنیدم مصرعی شیوا , که شیرین بود مضمونش!
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش!
غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند؛
که غم های دگر را کرد از این خانه بیرونش
***
_برفستان_عارفان
ﺍﯾﻤـــﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ . . .
ﮐــﻪ ﻗﺸﻨـﮕـﺘــﺮﯾﻦ ﻋﺸــﻖ
ﻧﮕــﺎﻩ ﻣﻬــﺮﺑـــﺎﻥ ﺧــﺪﺍﻭﻧـــﺪ ﺑـﻪ ﺑﻨـﺪﮔـﺎﻧـﺶ
ﺍﺳــﺖ . . .
ﺯﻧـــﺪﮔــﯽ ﺭﺍ ﺑـــﻪ ﺍﻭ ﺑﺴــــﭙﺎﺭ . . .
ﻭ ﻣﻄـﻤﺌـــﻦ ﺑـــﺎﺵ ﮐﻪ ﺗــﺎ ﻭﻗﺘـــﯽ ﮐــﻪ ﭘﺸﺘــﺖ
ﺑــﻪ ﺧـــﺪﺍ ﮔــﺮﻡ ﺍﺳــﺖ
ﺗﻤـــﺎﻡ ﻫــﺮﺍﺱ ﻫـــﺎﯼ ﺩﻧﯿـــﺎ ﺧـﻨـــﺪﻩ ﺩﺍﺭ
ﺍﺳــﺖ
خدایا عاشق آرامش اسمتم
_برفستان_صائب
گرفتگی دل از چشم روشن است مرا
گره به رشته ز پیوند سوزن است مرا
جنون دوری من بیش می شود از سنگ
درین ستمکده حال فلاخن است مرا
درازدستی سودای من نه امروزی است
چو گل همیشه گریبان به دامن است مرا
کجا فریب دهد نقش، مرغ زیرک را؟
نظر ز خانه رنگین به روزن است مرا
کسی که عیب مرا می کند نهان از من
اگر چه چشم عزیزست، دشمن است مرا
به وادیی که منم، توشه بر میان بستن
کمر به رشته ر بستن است مرا
ازان همیشه بود آبدار نغمه من
که داغ باده، گل جیب و دامن است مرا
مرا به شمع چو زنبور شهد حاجت نیست
که از ذخیره خود، خانه روشن است مرا
من آن چراغ تنک مایه ام درین محفل
که چرب نرمی احباب، روغن است مرا
ازان به حفظ نظر همچو باز مشغولم
که دست و ساعد شاهان نشیمن است مرا
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
کمند گردنش از خود گسستن است مرا
میان فاختگان سربلند ازان شده ام
که دست سرو چمن طوق گردن است مرا
غرض ز سیر چمن، شور عندلیبان است
وگرنه سینه پر داغ گلشن است مرا
ز چاک سینه گل، از گرفتگی صائب
نظر به رخنه دیوار گلشن است مرا
***
_برفستان_گزیده هایی از حکایت های ملا نصرالدین
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟”
ملانصرالدین جواب داد: اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمیداند. من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم.”
***
روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟
ملا گفت نردبان می م!
باغبان گفت: در باغ من نردبان می ی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می م.
***
_برفستان_سعدی
با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتادهام کاو بگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن
آرزویم میکند کآماج باشم تیر را
میرود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را
کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از مادر خوردهای یا شیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را
***معنی غزل
_برفستان_حافظ
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
معنی غزل:
_برفستان_مولانا
دیوان شمس تبریزی:
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ
غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل
خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی
ادامه شعر در ادامه مطلب:
_برفستان_شاهنامه فردوسی
داستان پادشاهی ضحاک
《بخش چهارم》
برآمد برین روزگار دراز
کشید اژدهافش به تنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزاد
جهان را یکی دیگر آمد نهاد
ببالید برسان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی
جهانجوی با فر جمشید بد
به کردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی
بسر بر همی گشت گردان سپهر
شده رام با آفریدون به مهر
ادامه شعر در ادامه مطلب:
_برفستان_فریدون مشیری
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است.
ادامه شعر در ادامه مطلب:
_برفستان_عارفان
الهـي .
گرفتار آن دردم كه تو دواي آني و در
آرزوي آن سوزم كه تو سرانجام آني .
***
برای خداوند فرقی ندارد که تو برایش نماز بخوانی یا نه
برایش روزه بگیری یا نه
فرقی ندارد چقدر برای عزیزانش ضجه زده باشی
اما اینها برای من و تو فرق می کند.
و این فرق زمانی شروع شد که من و تو بر سر خدایمان جدل کردیم ، من گفتم من با ایمان ترم و تو گفتی من!
و فراموش کردیم که خدای هر دویمان یکی ست فقط راه اتصالمان به او فرق دارد.
به راه های اتصالی یکدیگر به خدا دست نزنیم
اجازه بدهیم هر کس به گونه ی خودش به خدایش وصل شود نه به شیوه ما
خداوند عارف عاشق می خواهد نه مشتری
بهشت.
دكتر الهى قمشه اى
***
_برفستان_اخوان ثالث
پیر و جنگل داستان ساده ای از شاعر گرانمایه ی همان شعرهای به یاد ماندنی و جاودانه است، كه همگان به یاد دارند؛ در این داستان ایشان گاه به زبان محاوره، همراه با سروده های عامیانه، و به شیوه ی قصه گویی، داستانش را میسراید. پس از ملی شدن جنگلها، و منع قطع درختان، پدر و پسر هیزم شكنی، بیكار و درمانده میشوند، و ره به جایی نمیبرند. تا اینكه یکروز پسر، پای به نواحی دوردست جنگل میگذارد؛ و درختی بزرگ و باشكوه مییابد. اما خوشحالی او چندان نمیپاید، دخیلهای آویزان بر درخت، نشانه ی مقدس بودن آن درخت است. پسر دخیلها را از درخت برمیگیرد، و راهی منزل میشود تا به اتفاق پدر، روز دیگر باز گردند و درخت را .
بلندترین و رمزی ترین داستان این مجموعه، داستان «مرد جن زده» است، که در فروردین ماه سال ۱۳۳۵ نوشته شده است.
_برفستان_عاشقان
تو بیا مست در آغوش من و دل خوشدار
مستیَت با بغلت ، هر دو گناهش با من .!
حسین_منزوی
_برفستان_سهراب سپهری
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
میکنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدمها.
سایهای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غمها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصهها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خندهای کو که به دل انگیزم؟
قطرهای کو که به دریا ریزم؟
صخرهای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است
_برفستان_اخوان ثالث
آوای کرک
بده . بدبد . بده . بدبد
.
چه اميدي ؟ چه ايماني ؟
کرک جان ! خوب مي خواني
من اين آواز پاکت را دراين غمگين خراب آباد
چو بوي بال هاي سوخته ات پرواز خواهم داد.
.
گرت دستي دهد با خويش در دنجي فراهم باش
بخوان آواز ت را ،
وليکن دل به غم مسپار
کرک جان ! بنده ي دم باش.
.
بده . بد بد ره هر پيک و پيغام خبر بسته ست
ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست.
کرک جان ! راست گفتي ، خوب خواندي ، ناز آوازت
من اين آواز ت را.
.
بده . بد بد .
دروغين بود هم لبخند و هم سوگند
دروغين است هر سوگند و هر لبخند
و حتي دلنشين آواز جفت تشنه ي پيوند.
من اين غمگين سرودت را
هم آواز پرستوهاي آه خويشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد.
.
بده . بدبد . چه پيوندي ؟ چه پيماني ؟
کرک جان ! خوب مي خواني
خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکي افشاندن
زدن پيمانه اي - دور از گرانان - هر شبي کنج شبستاني.
_برفستان_عاشقان
دست هایم را محکم بگیر
زیرا که می دانم
انگشتانت سربازان بیدار
شانه هایت پرهای گشوده عقاب
بوسه ات نشان کائنات
رویایت جهان بی پایان
و دوست داشتنت طعم
انارهای چیده شده
باغ همسایه است
_برفستان_سهراب
شب آرامی بود
میروم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیهاش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم میگفتم:
_برفستان_صائب
نمی روم قدمی راه بی اشاره دل
که خضر راه نجات است استخاره دل
دعای جوشن کشتی است موجه خطرش
فتاد هرکه به دریای بیکناره دل
کسی به کعبه مقصود ازین بیابان رفت
که برنداشت دو چشم خود از ستاره دل
تهی نمی شود از برگ عیش دامانش
چو غنچه هرکه قناعت کند به پاره دل
به خوابگاه غلط کرده ای تو از طفلی
و گرنه محمل لیلی است گاهواره دل
اگر ز اهل دلی آسمان مسخر توست
که سیر چرخ بود تابع اشاره دل
پیاده وار مکرر سپهر سرکش را
فکنده در جلو خویش یکسواره دل
اگر چه پرده شرم است مانع دیدار
ز هم نمی گسلد رشته نظاره دل
مشو ز آه شرربار عاشقان غافل
که سینه چاک کند سنگ را شراره دل
چنان که روشنی خانه است از روزن
ز داغ عشق بود عیش بی شماره دل
علاج کودک بدخو ز دایه می آید
کجاست عشق که درمانده ام به چاره دل
سواد هردو جهان است در سویدایش
مپوش دیده خود صائب از نظاره دل
_برفستان_حکایت های ادبی
در مازندران علاء نام حاکمی بود سخت ظالم.خشکسالی روی نمود.
مردم به استسقاء بیرون رفتند چون از نماز فارغ شدند، امام بر منبر رفت و دست به دعا برداشت و گفت: خدایا بلاء و علاء را از ما دفع کن.
***
سلطان محمود غزنوی دستور داد تا بگردند و یک نفر را که در حماقت از دیگران گوی سبقت را ربوده است ،پیدا کنند و به خدمتش بیاورند. ملازمان مدت ها گشتند تا بر حسب اتفاق شخصی را دیدند که بر شاخ درختی نشسته است و با تبری در دست به بیخ شاخه می زند تا آن را قطع کند.
ملازمان سلطان با خود گفتند از این شخص احمق تر یافت نمی شود. وی را گرفتند به خدمت سلطان بردند و عمل احمقانه اش را در مقابل خودش برای سلطان بازگو کردند.
آن شخص گفت: احمق تر از من سلطان است که با دست خودش با تیشه ظلم و تعدی، رعیت خود را که بنیاد و بیخ درخت حکومتش هستند، قطع می کند.
***
_برفستان_سعدی
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشن است
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
دوش ای پسر می خوردهای چشمت گواهی میدهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک میزنند
یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را
شور غم عشقش چنین حیف است پنهان داشتن
در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را
شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را
من مرغکی پربستهام زان در قفس بنشستهام
گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را
سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آوردهام
مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را
شرح غزل:
_برفستان_حافظ
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نند مستوری به مستان شما
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
شرح غزل:
_برفستان_مولانا
جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما
صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهای ای میزبان زوتر بیا
از مه ستاره میبری تو پاره پاره میبری
گه شیرخواره میبری گه میکشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان تا میکشد کوه گران
من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد
من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا
در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او
زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا
نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی
زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی من گفتنیها گفتمی
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
_برفستان_شاهنامه فردوسی
داستان پادشاهی ضحاک
《بخش پنجم》
نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
شد از گاو گیتی پر از گفتگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار
چنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشهای در دلم ایزدی
فراز آمدست از ره بخردی
همی کرد باید کزین چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست
.
_برفستان_فریدون مشیری
یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب ، زمین
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه ی دل، بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارم
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم
یاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشتـ
_برفستان_عارفان
پــــــــــرﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ:
ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺖ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﺗﻜـﺮﺍﺭ ﺍﻳﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻛﻪ ﺑﻴﺪﺍﺭﻳﺴﺖ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭم،
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺩﺍﺭم ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ صورت ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻳﺒﺎییﻫﺎﻳﺖ ﺑﺎﺯﻛﺮﺩی،
ﭼﺸﻢ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻨﺪﮔﻴﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭ.
” آﻣﻴﻦ
***
ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
عکس نورت تابشی بر کُن فکان انداخته
نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته
چیست عالم؟ نیم ذرّه در فضای کبریات
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته
کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته
تا شود سیراب زآب معرفت هر دم گیا
فیض مهرت قطرهای در کشت جان انداخته
***
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی
قصه عشق انسان بودن ماست.
***
_برفستان_صائب:
از وصال یار داغ حسرت من تازه شد
همچو صبح از مهر تابان قسمتم خمیازه شد
تا تو رفتی برگ عیش باغ بی شیرازه شد
خنده گلهای بیغم سر بسر خمیازه شد
دل پریشان گشت تا شد دور ازان موی میان
می رود بر باد اوراقی که بی شیرازه شد
دید تا طرف بناگوش و لب خندان تو
صبح بر خورشید تابان تلخ چون خمیازه شد
خاطری فارغ ز فکر نوبهاران داشتند
داغ مرغان قفس از دیدن گل تازه شد
می شود نام بزرگان از هنرمندان بلند
بیستون از تیشه فرهاد پرآوازه شد
ساحل دریای بی پایان به جز تسلیم نیست
چاره حیرانی است حسنی را که بی اندازه شد
داشت از دندان مرا شیرازه اوراق حیات
ریخت تا دندان، کتاب عمر بی شیرازه شد
گرچه عرفی پرده ساز سخن را تازه کرد
این نوا از خامه صائب بلندآوازه شد
*********
_برفستان_حکایت های ادبی
آورده اند که : نادانی بر آن شد
تا به الاغی سخن گفتن بیاموزد ،
پیاپی با درازگوش بیچاره حرف می زد و به گمان خود الاغ در حال پیشرفت بود!
خردمندی این را دید و بگفت :
ای نادان! بیهوده تلاش مکن
و خود را مضحکه دیگران قرار نده
الاغ از تو سخن گفتن نمی آموزد
ولی تو می توانی
خاموشی را از او بیاموزی!
***
_برفستان_سعدی
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
شرح غزل:
_برفستان_عارفان
الهی تکیه بر لطف تو کردم
بجز لطفت ندارم تکیه گاهی
دل سرگشته ام را راهنما باش
که دل بی رهنما افتد به چاهی
_برفستان_عاشقان
من خواستم که خواب و خيال خودم شوی
رويا شوی، اميد محال خودم شوی
لرزيد دستهايم و سرگيجهام گرفت
آوردمت دليلِ زوالِ خودم شوی
يا در دلم شناور، يا بر تنم روان
ماهیّ و ماهِ حوض زلال خودم شوی
هر روز بيشتر به تو نزديک میشوم
چيزی نماندهاست که مال خودم شوی
حالا تو چشمهای منی؛ ابر شو، ببار
تا قطرهقطره گريه به حال خودم شوی
عاشق نمیشوی، سر اين شرط بستهام
نه. حاضرم ببازم و مال خودم شوی.
مهدی فرجی❄
_برفستان_سعدی
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
معنی و شرح غزل:
_برفستان_حافظ
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینههای کباب
این چنین موسمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر
همچو حافظ بنوش باده ناب
معنی غزل:
_برفستان_مولانا
دیوان شمس تبریزی
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا
_برفستان_شاهنامه فردوسی
داستان پادشاهی ضحاک
《بخش ششم》
چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
ز البرز کوه اندر آمد به دشت
بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت
بگو مر مرا تا که بودم پدر
کیم من ز تخم کدامین گهر
چه گویم کیم بر سر انجمن
یکی دانشی داستانم بزن
فرانک بدو گفت کای نامجوی
بگویم ترا هر چه گفتی بگوی
.
_برفستان_عاشقان
دلتنگ دیدار توام
از پس اشتیاقی همیشگی
تو
مثل هوایی
در نفس های مکرر زندگی
دوست داشتنی تر و.
دوست داشتنی تر.
يداله_رحيمی
_برفستان_حکایت های ادبی
گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت ، در حال فرار شنید که زن شیخ فغان سر داد و گفت:حاج آقا گربه مرغ را برد،
شیخ با خونسردی گفت : ملالی نیست قران را بیاور .
گربه باشنیدن این سخن بلافاصله مرغ را رها کرد و گریخت ، از او پرسیدند : تو را چه پیش آمد که مرغ را رها کردی ،
گفت : شما این ها را نمیشناسید اکنون یک آیه از قرآن پیدا میکند و فردا بالای منبر گوشت گربه را حلال اعلام میکند !
عبید_زاکانی
***
مردی زنی بگرفت
به روز پنجم فرزندی بزاد!
مرد به بازار رفت و لوح و دواتی ب او را گفتند : این از بهر چه ی
گفت طفلی را که پنج روزه زایند
سه روزه مکتبی شود .
عبید_زاکانی
***
شخصی نزد طبیب رفت و گفت موی ریشم درد می کند!
پرسید که چه خورده ای ؟
گفت نان و یخ!
گفت برو بمیر که نه دردت به آدمی ماند و نه خوراکت!!
عبید_زاکانی
***
_برفستان_مولانا
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را
آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلهها
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
***
_برفستان_شاهنامه فردوسی
داستان پادشاهی ضحاک
《بخش هفتم》
چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب
بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
ادامه مطلب.
_برفستان_عارفان
خدایا.
زیباترین صدا
صدای آوای دلنشین
تودرقلب ماست
که بر زندگیمان جاریست
حضورت راهمیشه سرلوحه
قلب ماقرار ده
_برفستان_حکایت های ادبی
گفت هارونالرشید که این لیلی را بیارید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصۀ عشق او را عاشقان آینۀ خود ساختهاند.
خرج بسیار کردند و حیلۀ بسیار، لیلی را بیاوردند.
به خلوت در آمد، خلیفه شبانگاه شمعها برافروخته، درو نظر میکرد ساعتی، و ساعتی سر پیش میانداخت.
با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطۀ سخن در روی او آن چیز ظاهرتر شود.
رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟
گفت: بلی، لیلی منم؛ امّا مجنون تو نیستی.
آن چشم که در سر مجنون است در سر تو نیست.
مقالات_شمس
***
_برفستان_سعدی
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی
جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی میکنیم آن گه چنین اصنام را
معنی غزل:
_برفستان_حافظ
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
معنی غزل:
_برفستان_حکایت های ادبی
گفت هارونالرشید که این لیلی را بیارید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصۀ عشق او را عاشقان آینۀ خود ساختهاند.
خرج بسیار کردند و حیلۀ بسیار، لیلی را بیاوردند.
به خلوت در آمد، خلیفه شبانگاه شمعها برافروخته، درو نظر میکرد ساعتی، و ساعتی سر پیش میانداخت.
با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطۀ سخن در روی او آن چیز ظاهرتر شود.
رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟
گفت: بلی، لیلی منم؛ امّا مجنون تو نیستی.
آن چشم که در سر مجنون است در سر تو نیست.
مقالات_شمس
***
_برفستان_سعدی
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی
جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی میکنیم آن گه چنین اصنام را
معنی غزل:
_برفستان_حافظ
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
معنی غزل:
_برفستان_مولانا
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینهای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون میچکد
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را
آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلهها
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
***
_برفستان_شاهنامه فردوسی
داستان پادشاهی ضحاک
《بخش هفتم》
چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب
بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
ادامه مطلب.
_برفستان_عارفان
خدایا.
زیباترین صدا
صدای آوای دلنشین
تودرقلب ماست
که بر زندگیمان جاریست
حضورت راهمیشه سرلوحه
قلب ماقرار ده
کنار یه ایستگاه اتوبوس تو به خیابون شلوغ ایستادم. صدای شلوغی و بوق ماشینها فضای گوشمو پُر کرده و موزیک توی گوشمو دیگه نمیشنوم. هرعابری که رد میشه نگاهم میکنه و منم از پشت شیشه عینکم نگاهش میکنم و سعی میکنم متوجه نشه.
اتوبوس لعنتی مثل همیشه دیر کرده، انتظار همیشه برام سخت بوده، حتی انتظار برای یه اتوبوس کنار ایستگاهش.
دختر بچهای دست مادرشو رها میکنه و با خوشحالی تو ایستگاه اتوبوس میشینه و آبنباتشو لیس میزنه.
یهو دلم کودکی خواست. فارق از دغدغه و همهمه.
وقتی کودکی معنی انتظار را نمیفهمی و از لحظه لحظه زندگیت لذت میبری.
درباره این سایت